بیمقصد و بیرمق، طول خیابانهای ناشناس و غریبه را طی میکنم. کولهباری که روی شانههای ناتوانم حمل میکنم، به سنگینی تمام آرزوهایی است که بوی مرگ و ناامیدی میدهند. واژهٔ "تمام شد" تکرار بیتوقف ذهنی شده که با خودش تکتک قول و قرارهایش را مرور میکند و هر بار به همان نقطهٔ پایان میرسد؛
کاربر ۳۹۱۱۰۸۶
نقطهٔ شروع برگشتهام؟ حس مهرهٔ صفحهٔ مار و پله را دارم. همان مهرهٔ بیچاره و فلکزدهای که فقط کمی مانده به پایان، ماری نیشش زده و به خانهٔ اول سقوط کرده. جایی ایستادهام که نه راه پس دارم و نه راه پیش!
کاربر ۳۹۱۱۰۸۶
قول و قرارهای واهی و پوچ. درست مثل آدمبرفی تنهایی که تا ابد در گوی شیشهای و کوچکش، محکوم به دنیا و زمان خودش شده. نه آغازی برایش وجود دارد و نه پایانی!"
***
کاربر ۳۹۱۱۰۸۶