بریدههایی از کتاب مَی خوش
۳٫۹
(۱۰)
با آن سلام سرد اگر گفتهای «برو»
پس آن نگاه گرم که یعنی «بمان» چه بود؟
اِیْ اِچْ|
شک کردهام به زهد ابوذرفروشها
ایمان بادکردۀ باورفروشها
شک کردهام به اینکه چرا دور زندگی
دیوار میکشند فقط درفروشها
با هر که عهد بستهام ای دوست، نام او
افزوده شد به صنف برادرفروشها
آنقدر سادهام که برای تبسمی
سر میکشم به کوچۀ خنجرفروشها
صد خاکریز بین من و دل کشیدهاند
این روزها قبیلۀ سنگرفروشها
با وعدۀ بهشت چرا زندگی کنم
یک عمر در جهنم منبرفروشها
S
«با احتیاط حمل شود»، جان شکستنی است
این جام لبپریدۀ ارزان شکستنی است
نگذار وا شود همه جا سفرۀ دلت
این روزها عجیب نمکدان شکستنی است
محمدرضا
تا مینشست با گل لبخند پیش من
فرقی نداشت بندر و دربند پیش من
آهوی خستهای که سرآسیمه مینشست
با چشمهای سبز هنرمند پیش من
میایستاد کوه دنا، آه میکشید
می رفت آبروی دماوند پیش من
لب میگزید و سرخ تر از سیب میگذاشت
یک چای دم کشیدۀ بی قند پیش من
باور نمیکنید که من خواب دیده ام
روی زمین نشسته خداوند پیش من
«گویند رمز عشق مگویید و مشنوید»
بی فایده است موعظه و پند پیش من
رفتی و بعد از آن، همۀ حوریان شهر
یک ذره اعتبار ندارند پیش من
S
پس چرا اینقدر تنها؟ این همه آدم که هست
گریه کن تا میتوانی، شانۀ محکم که هست
*𝐻𝑒𝒾𝓇𝒶𝓃
شکوه دولت غم تا ابد نمیماند
خلیج چشم تو در جزر و مد نمیماند
تو نیستی و فقط آه میکشم، اما
همیشه حال من اینگونه بد نمیماند
دوباره میشکند بغض باستانی من
که رودخانۀ دل پشت سد نمیماند
همان زمان که تبسم زدی، همه گفتند
که این چنین سیبی در سبد نمیماند
تو نیستی و در این ازدهام گم شدهام
کسی کنار منِ نابلد نمیماند
«تنم به پیلۀ تنهاییام نمیگنجد»
و جان بدون تو در کالبد نمیماند
تو نیستی و جهان ایستگاه متروکی است
ولی قطارِ زمان میرود، نمیماند
S
بگذار پای غنچه به لبخند وا شود
شاید دری به سمت خداوند وا شود
بستیم سیب سرخ به نارنجهای دوست
ای کاش بخت این همه پیوند وا شود
سر میرسد دوباره بهار از سفر اگر
از دست و بال چلچلهها بند وا شود
یک استکان چای برای جهان بریز
تا اخم بقچههای پر از قند وا شود
آغوش تو سپیدترین عاشقانههاست
ای کاش رو به من بگذارند وا شود
بگذار عشق لانه کند کنج سینهات
وقتش رسیده برف دماوند وا شود
S
با آن سلام سرد اگر گفتهای «برو»
پس آن نگاه گرم که یعنی «بمان» چه بود؟
.ً..
پریدم ناگهان از خواب، پرسیدی «کجا؟» گفتم:
«مگس جایی نخواهد رفتن از دکّان حلوایی»
min
با آن سلام سرد اگر گفتهای «برو»
پس آن نگاه گرم که یعنی «بمان» چه بود؟
با اخمت این معادله پیچیدهتر شده است
آن چشم، آن جهان پر از چیستان چه بود؟
f_altaha
اگر برای به چنگ آوردن زیباییها توانی بیش از اندازه صرف کنیم، نظام زیبایی به هم میریزد
min
خندیدی و تمام جهان اشک ریختند
یک خنده بین این همه شیون چه میکند؟
farnaz Pursmaily
شک کردهام به زهد ابوذرفروشها
ایمان بادکردۀ باورفروشها
شک کردهام به اینکه چرا دور زندگی
دیوار میکشند فقط درفروشها
با هر که عهد بستهام ای دوست، نام او
افزوده شد به صنف برادرفروشها
آنقدر سادهام که برای تبسمی
سر میکشم به کوچۀ خنجرفروشها
صد خاکریز بین من و دل کشیدهاند
این روزها قبیلۀ سنگرفروشها
با وعدۀ بهشت چرا زندگی کنم
یک عمر در جهنم منبرفروشها
محمدرضا
همراه عطر پیرهنت میبری مرا؟
هرچند مثل وصلۀ ناجور با خودت
.ً..
نخواه از من که از او چشم بردارم، نمیفهمم
چرا ستار خان باید دل از تبریز بردارد؟
farnaz Pursmaily
ای دوست، لای زخم من این استخوان چه بود؟
.ً..
برای زندگی دنبال یک تعریف میگشتم
ولی تعبیر این خواب پریشان را نفهمیدم
تو در یک لحظه با لبخند حل کردی معما را
نپرس از من چه آمد بر سرم، آن را نفهمیدم
f_altaha
نخواه از من که از او چشم بردارم، نمیفهمم
چرا ستار خان باید دل از تبریز بردارد؟
f_altaha
من را ببر به یک سفر دور با خودت
تا قندهار و بلخ و نشابور با خودت
farnaz Pursmaily
بعد از تو هیچ فلسفهای قانعم نکرد
دنیا سراب بود سراسر برای من
محمدرضا
جنگلی سرسبز بودم روزگاری پیش از این
تازه فهمیدم که باید از تبر دوری کنم
آرزوهای مرا با خاک یکسان کرد عشق
باید از این اژدهای هفتسر دوری کنم
محمدرضا
و سعی کن که نباشی شبیه مردم دنیا
که نیمهشب بخری ماه را، سحر بفروشی
چه ساده داد و ستد میکنیم خاطرهها را
چه روزگار غریبی، عجب «بخر بفروش» ی!
محمدرضا
تو کوه باش اگرچه زمانه بر سر آن است
که هر دقیقه خودت را به صد نفر بفروشی
.ً..
با وعدۀ بهشت چرا زندگی کنم
یک عمر در جهنم منبرفروشها
.ً..
اینجا کجاست؟ آخر تهران، پیاده شو!
min
صبح یعنی دیدن کابوس با چشمان باز
میخورم صبحانه را با بغض، آن هم در سکوت
min
درون کافههای گم شده در دود پایین شهر
دلیل هق هق یکریز قلیان را نفهمیدم
farnaz Pursmaily
تو در یک لحظه با لبخند حل کردی معما را
نپرس از من چه آمد بر سرم، آن را نفهمیدم
farnaz Pursmaily
بی حال و هوایت نفسم بند میآید
گُل گُل شده در کورۀ داغت جگر من
.ً..
پس چرا اینقدر تنها؟ این همه آدم که هست
گریه کن تا میتوانی، شانۀ محکم که هست
گریه کن، با گریه اخم ابرها وا میشود
سعی کن خوشبخت باشی تا بخواهی، غم که هست
آن چه را میخواستی هرچند میبینی که نیست
چیزهایی را نمیخواهی در این عالم که هست
زندگی خمیازهای کوتاه قبل از خواب نیست
گرچه میدانم درنگی نیست اینجا، کم که هست
در جهان هرگز یقینی بهتر از تردید نیست
هیچ انسانی مقدس نیست، جز «مریم» که هست
از تو میپرسم که چشمت کفر معصومانهای ست
تو دلت خون نیست از دست خدا؟ گیرم که هست...
behdani
حجم
۵۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۵۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان