جملات زیبای کتاب سیاه قلب | طاقچه
تصویر جلد کتاب سیاه قلب

بریده‌هایی از کتاب سیاه قلب

انتشارات:نشر افق
امتیاز
۴.۳از ۴ رأی
۴٫۳
(۴)
هزار دشمن در خارج از خانه بهتر از یک دشمن در درون خانه است.
شکوفا
تا وقتی‌که یک نفر دوستت دارد، دیگر هیچ مهم نیست که کی هستی و قیافه‌ات چه شکلی است.
شکوفا
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه می‌بری، یک چیز عجیبی اتفاق می‌افتد: کتاب شروع می‌کند به جمع‌آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین‌بار خوانده‌ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد می‌آوری: عکس‌ها، بوها، همان بستنی‌ای که موقع خواندن می‌خوردی...
شکوفا
‫«همراه داشتن کتاب‌های آشنا در جاهای غریبه به آدم آرامش می‌دهد.»
شکوفا
کتاب‌ها خانه و کاشانهٔ او در جاهای ناآشنا بودند.
شکوفا
کتاب‌ها لحظه‌های کسل‌کننده را فراری می‌دادند.
شکوفا
خودت همیشه می‌گویی کتاب‌ها باید سنگین باشند، چون تمام دنیا توی‌شان است.
شکوفا
شاید درستش هم همین باشد. هیچ لزومی ندارد که آدم توی زخم‌های قدیمی سیخ فرو کند.
شکوفا
کتاب، بیماری سخت و تلخی است که روح را در خود غرق می‌کند.
شکوفا
به گمانم تنها خوراک این خانم کلمه باشد. تمام خانه‌اش پر از کتاب است. بی‌برو برگرد کتاب را به هم‌نشینی با آدم‌ها ترجیح می‌دهد.
شکوفا
بعضی وقت‌ها باید از آدم‌ها در مقابل حماقت‌های‌شان محافظت کرد.
شکوفا
صدایی از فنجان برخاست. قاشقی به چینی خورد. چه‌قدر در سکوت سر و صداهای کوچک، بزرگ می‌شوند.
curtain
داستان‌ها، رمان‌ها و افسانه‌ها به موجودات زنده شباهت دارند، و حتی شاید بعضی از آن‌ها به راستی موجوداتی زنده باشند. آن‌ها مثل انسان‌های واقعی، سَر، پا، جریان گردش خون و کت و شلوار دارند. ‫اریش کستنر، امیل و کارآگاهان۶۶
شکوفا
«بیل، زندگی عدالت سرش نمی‌شود. ما به بچه‌های‌مان می‌گوییم که در زندگی عدالت حکم‌فرماست. اما با این کار به آن‌ها بد می‌کنیم. این حرف حتی دروغی معمولی نیست، دروغی نفرت‌انگیز است. زندگی عدالت سرش نمی‌شود، هرگز این‌طور نبوده است و هرگز این‌طور نخواهد شد.» ‫ویلیام گلدمن، شاهزاده خانم عروس
شکوفا
به قول نویسنده‌ای معروف: آدم می‌تواند نویسنده را به سه شکل ببیند، به شکل قصه‌گو، به شکل معلم و به شکل ساحر...
شکوفا
واقعیت این است که دنیای ما حتی طاقت تحمل وجود آدم‌هایی را که قدری با دیگران فرق دارند ندارد،
شکوفا
جلد کتابی که مو آنشب می‌خواند، آبی کم‌رنگ بود. بعدها مگی این موضوع را هم به خاطر می‌آورد. واقعا چه چیزهای عجیبی به ذهن آدمیزاد می‌چسبند!
curtain
خُب مگر پایش در آن خانه می‌توانست با چیز دیگری هم برخورد کند؟ همه‌جای خانه‌شان پر از کپه‌های کتاب بود. آن‌ها کتاب‌های‌شان را برخلاف بقیهٔ مردم فقط توی کتابخانه‌شان نمی‌چیدند. خیر، در خانهٔ آن‌ها تا چشم کار می‌کرد، زیر میزها و صندلی‌ها و گوشه و کنار اتاق‌ها کتاب روی هم چیده شده بود. به علاوه در آشپزخانه، توالت، روی تلویزیون و توی کمدِ لباس، ستون ستون کتاب دیده می‌شد. ستون‌های کوچک، ستون‌های بزرگ، کتاب‌های پهن، باریک، کهنه و نو. کتاب‌ها با صفحات اشتهاآورشان روی میز صبحانه، پذیرای مگی می‌شدند و روزهای ابری و خاکستری کسالت‌بار را قابل تحمل‌تر می‌کردند. خب البته گاهی هم باعث می‌شدند که آدم روی‌شان سکندری بخورد.
curtain
نفتالی پرسید: «اما آخر این بچه‌ها بدون کتاب‌های قصه چه می‌کنند؟» رِب سِبولون در جواب گفت: «بچه‌ها باید با این موضوع کنار بیایند. کتاب قصه که مثل نان نیست. آدم بدون آن‌هم می‌تواند زندگی کند.» نفتالی گفت: «من بدون کتاب قصه نمی‌توانم زندگی کنم.»
curtain
آسمان که هیچ خیال روشن‌تر شدن نداشت، هم‌چنان خاکستری و بی‌نور بود.
curtain
اما از آن‌جا که گرد انگشت با احترامی عمیق جلوی قفسه‌ها ایستاده و دست‌ها را به پشتش گره زده بود، الینور دیگر هیچ بهانه‌ای برای بیرون کردنش نداشت.
curtain
او هم‌چنان با حالتی مردد جلوی در کتابخانه ایستاده بود که یک‌هو دستی از پشت رفت روی شانه‌اش و دستی دیگر جلوی دهانش را گرفت تا صدای فریادش را خفه کند.
curtain
«می‌بینی چه سکوتی برقرار است؟» سکوت شبانه درست مثل پنبه روی گوش‌های مگی را گرفت.
curtain
مگی بعدها هیچ نمی‌توانست بگوید که یک‌هو چه چیزی باعث شد که او حواسش از شعلهٔ چرخان و شراره‌های خروشان پرت شد و نگاهش رفت به سمت خانه و پنجره‌هایش. شاید انسان حضور بدجنسی و شرارت را درست مثل سرما و یا گرمای ناگهانی، روی پوست خود حس می‌کند... شاید هم فقط چشمش به نوری خورده بود که به طور ناگهانی از آفتاب‌گیر چوبی پشت پنجره‌های کتابخانه بیرون زد و مستقیم افتاد روی بوته‌های خرزهره.
curtain
فقط کتاب‌هایش و یک تخته شکلات نیم‌خور را روی پاتختی‌اش گذاشته بود. مو دیوانهٔ شکلات بود، طوری‌که حتی بدمزه‌ترین بابانوئل‌های شکلاتی هم از دست او در امان نمی‌ماندند.
curtain
الینور از پشت در کمد آمد بیرون. دامنی چهارخانه و بسیار زشت و پولیوری به رنگ کارامل بر تن داشت. این رنگ چهره‌اش را مثل خمیر، رنگ‌پریده می‌کرد.
curtain

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۶۰۰ صفحه

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۶۰۰ صفحه

قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
۴۵,۰۰۰
۷۰%
تومان