بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سررشته | طاقچه
تصویر جلد کتاب سررشته

بریده‌هایی از کتاب سررشته

امتیاز:
۳.۵از ۱۳ رأی
۳٫۵
(۱۳)
می‌دیدم که بچه‌ها هر روز حوض وجودم را متلاطم می‌کنند و هرچه لجن آنجا هست، جلوی چشمم قاب می‌کنند. اگر بچه‌ها نبودند، این لجن‌ها هم نبودند؟ چرا. بودند؛ اما من نمی‌دیدمشان. هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست همین قدر رک و پوست‌کنده، جوری که نتوانم از زیرش در بروم و نتوانم لجن‌ها را به صورت خودش بمالم، به من نشان دهد که در آن اعماق چه خبر است.
کاربر ۸۴۷۶۸۷۳
قرآن‌خواندن انگار کشش اعصابم را بیشتر کرده بود.
فانوس
روتین‌هایم بخشی از وجود من‌اند. با چنگ و دندان باید مواظبشان باشم. آن‌ها یک‌شبه به دست نیامده‌اند که یک‌روزه از دستشان بدهم. روتین‌های خوب، سرمایه‌اند.
زهرا
دبیرستانی که بودم، آقای معلم ریاضی بارها سر کلاس می‌گفت: «به پیغمبر قسم، من از شما انتظار ندارم درس بخونین! آخه آدم دو تا کار که نمی‌تونه انجام بده. هم مدرسه بیاد، هم درس بخونه. شما دارین می‌آین مدرسه، دیگه درس نمی‌خواد بخونین!»
آسمان
بچه‌ها آفت خوب‌بودنم شده بودند یا لجن‌ها؟ اگر می‌رفتم توی غار و هر روز و هر ساعت کسی به پایم نمی‌پیچید که مرا به خودم نشان دهد، بندهٔ خوب خدا می‌شدم؟ نمی‌شدم. من حالا از حضور اژدها باخبر شده بودم. اژدهایی در درونم بود که وقتی دید طفلم دارد با آب‌های ته ظرف سالاد شیرازی، گل‌های فرش تازه از قالی‌شویی آمده را آبیاری می‌کند، به من فرمان داد سبد پلاستیکی را محکم بکوبم روی اُپن و یک داد بلند هم بگذارم تنگش. اژدهای من در غار شاید افسرده می‌شد؛ اما نمی‌مرد. نمی‌مرد و دود آتش درون حتماً در چشمم می‌رفت. حتی اگر چیزی برای سوزاندن در بیرون وجود نداشت.
کاربر ۸۴۷۶۸۷۳
ته دلم احساس کردم که ظاهر عمل پوسته است، جسد است، و نیت است که مثل روح زنده‌اش می‌کند.
R._.F
سیاه و سفید، پولدار و فقیر، درس‌خوانده و بی‌سواد، هرکس با نامی او را صدا می‌زد. دیگر فرقی نداشت. تو هرچه باشی، در برابر او هیچی. ما همه هیچ بودیم و او همه.
فانوس
میدونی؟ دیشب که دو ساعت سرپا وایسادم و ژلهٔ تزریقی درست کردم برای مهمونی، وسط کارا یکهو یه فکری از سرم گذشت. من که بچه‌م از پرجنب‌وجوشی و آتیش‌به‌پاکنی شهرهٔ آفاقه، تونستم این‌همه وقت بذارم و دسر درست کنم؛ اون‌وقت چرا نمی‌تونم به‌اندازهٔ دو رکعت نماز نافله وقت گیر بیارم؟ چرا اذان و اقامه رو هم گذاشتم کنار؟ چرا یه تسبیح حضرت زهرا نمی‌تونم بگم بعد نماز؟ دیشب یکهو به خودم نهیب زدم، گفتم: «بدبخت! تو نمی‌خوای، نه اینکه نمی‌تونی.» دلم می‌خواد زارزار گریه کنم.
زینب
آدم مادر که می‌شود، هرچه زده بوده می‌پرد.
زینب
راه گلویش دست‌انداز دارد برای قورت‌دادنشان
فانوس
ذهنم رفت به ورم پای زنی که اون‌قدر ایستاده بود و نماز خونده بود که پاش ورم کرده بود. شنیدی که؟ این رو درمورد حضرت زهرا می‌گن.
آسمان
یه مادر شهید می‌گفت: «نصف شب آردم رو خمیر می‌کردم. تا خمیر ور بیاد، نمازشب می‌خوندم. بعد می‌رفتم سر تنور، نون می‌پختم. اذان صبح که بلند می‌شد، من نون‌هام رو چیده بودم بغل دیوار که خنک بشن.»
آسمان
خدا به وعده‌اش خوب وفا می‌کند.
آسمان
«حسین جان ای آبروی دو عالم / نگین سلیمان به حلقهٔ خاتم / خداحافظ ای نگار و حبیبم / خداحافظ ای غم‌گسار و طبیبم / خداحافظ ای قرار و شکیبم / خداحافظ ای امام غریبم.»
آسمان
به این فکر کن که دور از جونت، اگه عزرائیل هم همون لحظه بیاد سراغت، لباس بچه هندونه‌ای باشه، بالاخره یکی پیدا می‌شه عوضش می‌کنه. چهار رکعت نماز که دیگه این حرفا رو نداره.
R._.F
روتین‌هایم بخشی از وجود من‌اند. با چنگ و دندان باید مواظبشان باشم. آن‌ها یک‌شبه به دست نیامده‌اند که یک‌روزه از دستشان بدهم. روتین‌های خوب، سرمایه‌اند.
زهرا
ارتباط با آدم‌ها، کاری می‌کرد که من مدام مرزهای اخلاق را زیر پا بگذارم. خصوصاً آدم‌هایی که بندشان محکم به من بند بود و آفت خوب‌بودنم شده بودند. کدام آدم‌ها؟ همین بچه‌ها.
فانوس
داشت ظرف می‌شست که صدای اذان گوشی بلند شد. دستش را آب کشید و رفت سراغ چادرنمازش. توی سینک را نگاه کردم. فقط سه تا استکان مانده بود که آب بکشد و کار تمام شود. اما همان‌ها را گذاشته بود و رفته بود تا چادر بپوشد و برود سراغ اذان و نماز.
فانوس
قرآن‌خواندن انگار کشش اعصابم را بیشتر کرده بود.
نورا
- باید برم درِ خونهٔ خدا، باید گریه کنم، باید روضه برم. حالم خیلی بده این روزا. باید نصفه‌شبا بلند شم، با خدا حرف بزنم.
آسمان
نگفته بود چون بچه‌ت شیطونه، دیگه عبادت نکن. گفته بود ثواب تحمل بازیگوشی بچه‌ت خیلی زیاده.
آسمان
من که بچه‌م از پرجنب‌وجوشی و آتیش‌به‌پاکنی شهرهٔ آفاقه، تونستم این‌همه وقت بذارم و دسر درست کنم؛ اون‌وقت چرا نمی‌تونم به‌اندازهٔ دو رکعت نماز نافله وقت گیر بیارم؟ چرا اذان و اقامه رو هم گذاشتم کنار؟ چرا یه تسبیح حضرت زهرا نمی‌تونم بگم بعد نماز؟
آسمان
من که بچه‌م از پرجنب‌وجوشی و آتیش‌به‌پاکنی شهرهٔ آفاقه، تونستم این‌همه وقت بذارم و دسر درست کنم؛ اون‌وقت چرا نمی‌تونم به‌اندازهٔ دو رکعت نماز نافله وقت گیر بیارم؟ چرا اذان و اقامه رو هم گذاشتم کنار؟ چرا یه تسبیح حضرت زهرا نمی‌تونم بگم بعد نماز؟ دیشب یکهو به خودم نهیب زدم، گفتم: «بدبخت! تو نمی‌خوای، نه اینکه نمی‌تونی.» دلم می‌خواد زارزار گریه کنم.
آسمان
مثل یک پر سبک بودم.
آسمان
تو هرچه باشی، در برابر او هیچی.
آسمان
یک جمله بود که هر هفته مرا بیشتر به خودش وابسته می‌کرد: «اوصیکم عباد اللّٰه و نفسی بتقوی اللّٰه.» طنین این جمله که می‌پیچید، خودم را می‌دیدم که در زمرهٔ عباد خدا هستم.
آسمان
می‌گفت دوسه بار که با زن‌های عراقی وارد گپ‌وگفت شده بوده، ابراز تعجب می‌کرده‌اند که چرا زن‌های ایرانی این‌قدر دیر بچه‌دار می‌شوند و تعداد بچه‌هایشان هم کم است
آسمان
بچه‌ها آفت خوب‌بودنم شده بودند یا لجن‌ها
کاربر ۴۳۰۸۴۳۴

حجم

۸۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۸۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان