شاپور که در حال باز کردن زیپ چمدان بود گفت: «برگردیم پیش مادرم احساست بهتر میشه؟! روزی صد بار بهخاطرِ زخمزبونهاش گریه کنی بهتر میشی؟!»
mohammad_alipour
صدرا موتور را رها کرد و موتور با سرعت وحشتناکی به پژو خورد. صدرا هم بعداز اینکه خوب روی زمین غلتید بهطرفِ گاردریل کنار بزرگراه پرت شد.
هرکسی این صحنه و هنرنمایی صدرا را دید با صدای بلند یک وای کشیدند! محمد که چشمانش صد تا شده بود رفت روی خط صدرا و گفت: «زندهای تو؟!»
صدرا همانطورکه روی زمین و کنار گاردریل افتاده بود گفت: «آره آقا. پاشم دعوا کنم یا بمیرم مثلاً؟»
محمد گفت: «خدا نکنه بمیری. شیر مادرت حلالت.
mohammad_alipour
محمد: «روشن میکنم. چی شده؟»
مجید: «گزارش شده که یه دختر خانم در مقر پلیس امنیت اخلاق از دنیا رفته!»
محمد: «بسمالله. شروع شد. پلن سه!»
مجید: «منظورتون از پلن سه متوجه نمیشم!»
محمد: «هیچی. مشخصاتش رو میگی؟»
مجید: «دختر... کورد... اهل سنت!»
محمد: «نگفتم؟! پلن سه! و بهزودی نفرات و قربانیان بعدی...»
محمد همینطورکه داشت سیستمش را روشن میکرد پرسید: «نام و نامخانوادگی؟»
مجید گفت: «خانم مهسا امینی!»
mohammad_alipour