پدر: چیزی که من دلم میخواد اینه که همهٔ این اتفاقها تو یه روز بیفته. یکراست دو سه تا مرد تحویلمون بدن.
مادر: اما اینجوری نیست. خیلی طول میکشه. برای همین وقتی میبینی خونشون به زمین ریخته میشه خیلی ناراحت میشی. فوارهٔ خون تو یه دقیقه راه میفته، اما برای ما مادرها سالهای سال زحمت داشته. وقتی بالای سر پسرم رسیدم، نعشش وسط کوچه افتاده بود.