جملات زیبای کتاب پرسی جکسون (جلد اول، دزد آذرخش) | طاقچه
تصویر جلد کتاب پرسی جکسون (جلد اول، دزد آذرخش)

بریده‌هایی از کتاب پرسی جکسون (جلد اول، دزد آذرخش)

نویسنده:ریک ریوردن
امتیاز
۴.۵از ۲۰ رأی
۴٫۵
(۲۰)
تا زمانی که رویدادها رخ ندن، حقیقت روشن نمیشه.
کتابخون.
انسان‌ها چیزی رو می‌بینن که می‌خوان ببینن.
کتابخون.
«کسی که به شما میگه دوست، خیانت می‌کنه.»
کتابخون.
من سرنوشت یه قهرمان رو برات به ارمغان آوردم و سرنوشت یه قهرمان هرگز خوشحال‌کننده نیست.
کتابخون.
سر مدوسا را جمع کردم و برگهٔ تحویل را پر کردم: «نیویورک، شهر نیویورک، ساختمان امپایر استیت، طبقهٔ خدایان المپ، با آرزوی موفقیت، پرسی جکسون.» گروور هشدار داد: «اونا از این کار خوششون نمیاد و فکر می‌کنن تو قصد توهین داری.» من چند درهم طلایی در کیف ریختم. به‌محض بستن آن صدایی شبیه صندوق فروش بلند شد. بسته از روی میز به بیرون رفت و در یک لحظه ناپدید شد! گفتم: «من بی‌ادبم.» به آنابت نگاه کردم و منتظر بودم به من گیر دهد. اما او به من گیر نداد. به نظر می‌رسید این واقعیت را قبول کرده است که من استعداد بزرگی در عصبانی کردن خدایان دارم.
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
اما به شما توصیه می‌کنم اگر می‌شنوید که بهترین دوستتان در حال صحبت با یک بزرگ‌سال دربارهٔ شماست، به آن گوش ندهید.
کتابخون.
حقیقت اینه که من نمی‌تونم مرده باشم. می‌بینی، قرن‌ها پیش خدایان آرزوی منو برآورده کردن تا بتونم کار موردعلاقه‌ام را ادامه بدم. می‌تونم تا زمانی که بشریت بهم احتیاج داشته باشه، معلم قهرمان‌ها باشم. من از این آرزو چیزهای زیادی به دست آوردم و دفعات زیادی هم تسلیم شدم، اما هنوز اینجام؛ بنابراین فقط می‌تونم فرض کنم که هنوز به وجودم نیاز هست.
کتابخون.
به‌نوعی، دانستن دربارهٔ خدایان یونانی بسیار خوب است؛ زیرا هنگامی‌که همه‌چیز خراب می‌شود، می‌دانید چه کسی مقصر است.
کتابخون.
«من نمی‌دونم مادرم چه‌کار می‌خواد بکنه. فقط می‌دونم که در کنارت می‌جنگم.» «چرا؟» «چون تو دوست منی.
کتابخون.
مردگان ترسناک نیستند، آن‌ها فقط غمگین‌اند.
کتابخون.
وقتی به بالا نگاه کردم، علامت در حال محو شدن بود، اما هنوز می‌توانستم هولوگرام نور سبز، در حال چرخش و درخشش را تشخیص دهم، نیزهٔ سه پر: مثلث. آنابت زمزمه کرد: «پدرت. این واقعاً خوب نیست.» کایرون اعلام کرد: «مشخص شده.» بچه‌ها در اطراف من زانو زدند؛ حتی بچه‌های کابین آرس هم زانو زدند. اگرچه از این بابت خوشحال نبودند. من کاملاً گیج پرسیدم: «پدرم؟» کایرون گفت: «پوزیدون آورندهٔ طوفان، زلزله و پدر اسب‌ها. سلام، پرسئوس جکسون! پسر خدای دریا.»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
ببینید؛ من نمی‌خواستم دورگه باشم. اگر این مطلب را به این دلیل می‌خوانید که فکر می‌کنید ممکن است یکی از آن‌ها باشید، توصیهٔ من این است: «همین حالا این کتاب رو ببندید. هر دروغی رو که مادر یا پدرتون دربارهٔ تولدتون گفته‌اند، باور و سعی کنید زندگی عادی داشته باشید.» دورگه بودن خطرناک و بسیار ترسناک است و بیشتر اوقات باعث می‌شود به روش‌های دردناک و حال‌به‌هم‌زنی بمیرید.
fatemeh:)b
اگر کودکی معمولی هستید و فکر می‌کنید این کتاب تخیلی است، مشکلی نیست، به خواندن ادامه دهید. من به شما حسادت می‌کنم که باور می‌کنید هیچ‌یک از این اتفاقات هرگز رخ نداده است، اما اگر خود را در این صفحات پیدا و احساس کردید چیزی درون شما شروع به تکان خوردن می‌کند، فوراً مطالعه را متوقف کنید. شاید شما یکی از ما باشید و هنگامی این را می‌فهمید که دیگر دیر شده است و آن‌ها جست‌وجو را برای یافتن شما شروع کرده‌اند.
fatemeh:)b
«مهم نیست؟ از کمر به پایین بهترین دوست من یه خره.» گروور صدای تیز و بغض‌آمیزی بیرون داد: «بععععععع»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
گروور گفت: «آه! کس خاصی نیست.» گروور به خاطر این‌که فکر می‌کرد خر است، ناراحت بود. برای همین ادامه داد: «فقط ارباب مردگان و چند نفر از وحشی‌ترین خون‌خواهانش.» سپس رو به مادرم گفت: «ببخشید خانم جکسون. می‌تونین سریع‌تر رانندگی کنین؟»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
تقریباً امیدم را برای یافتن آنابت و گروور ازدست‌داده بودم، ولی وقتی صدای آشنایی گفت: «پرسی!» برگشتم و با آغوش باز گروور روبه‌رو شدم. او گفت: «ما فکر کردیم تو از راه سختی به دیدن هادس رفتی.» آنابت پشت سرش ایستاد و سعی کرد عصبانی به نظر برسد، اما معلوم بود که با دیدن من احساس آرامش می‌کرد. آنابت گفت: «ما نمی‌تونیم تو رو پنج دقیقه تنها بذاریم! چه اتفاقی افتاد؟» «من سقوط کردم.»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴

حجم

۲۷۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۰۷ صفحه

حجم

۲۷۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۰۷ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان