هِه، دوستان. چه دوستانی! گورِ پدرِ همهشان
"غاده"
کاکاحسینعلی گفت: «مردمِ بدبخت دلرحمتر و بخشندهترن. کاکاعباسعلی، برو تو ای کَپَرا یه رویی بنداز شاید یه چی بهمون دادن.»
"غاده"
گفتم: «بلیتِ سه زاری مالِ جلوِ پردهن و شیشِ زاری مالِ ردیفای عقبه.»
پدرم گفت: «خب جلوِ پرده که بهتره.»
گفتم: «اگه بهتر بود بلیتش نصفِ قیمت نبود. چون پرده خیلی بزرگه تا آخرِ فیلم باید همینطور سرمون رو به بالا باشه که خوب ببینیم.»
گفت: «بهتره سرِ آدم همیشه بالا باشه.» و دو تا بلیتِ سه ریالی خرید.
"غاده"
به یادِ عباس، برادرِ بزرگم، افتادم زمانی که از سربازی برگشته بود و از پدرم پول میخواست که برود قوچان پیشِ دوستِ همدورهاش، همانجا اتاقی بگیرد و وسایلی بخرد و بشود معلمِ حقالتدریس. در دورهٔ سربازی، سرباز معلم شده بود و افتاده بود توی یکی از دهاتِ قوچان. حالا هم میخواست برگردد همانجا پیشِ دوستِ قوچانیاش و پدرم میگفت پول ندارم. عباس گفت: «تو که نداری چرا هِی بچه پس انداختی؟» و در را به هم کوبید و رفت
"غاده"
گفت: «من پیشِ بچههام سرشکستهم.» و این بار صدای هِقهِقش درآمد
"غاده"
زندگیام را به پایان رساندهام و هنوز معنی آن را نمیدانم و نمیخواهم بیدانستن آن بمیرم.
"غاده"
افسوس از آن همه سال که گذشت. آن همه سال که پیش استادم ماندم و نواختن چنگ را فرا گرفتم. راستی، برای چه؟ برای برآوردن کدام آرزو؟ اینک من چیرهدستترین استاد چنگم، اما چه دارم؟ نه دوستی، نه خانه و فرزندانی و نه باقیماندهٔ عمری ... راستی، زندگی چیست؟ ...
"غاده"
زندگی همان چیزیست که تو هرگز نداشتهای. چون همیشه از کنارش گذشتهای اما، هرگز نخواستهای میوهای از آن بچشی تا بدانی چیست.
"غاده"