
بریدههایی از کتاب هفت جاویدان (سه جلدی)
۴٫۳
(۷)
«وطن جایی است که تو آبادش میکنی فرزند! جایی که تو را سیر میکند و پناهت میدهد و تو از آبادانیاش مراقبت میکنی، نه اینکه رهایش کنی تا بمیرد و پس از آن برایش سوگواری کنی.»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
آنچه سرنوشت آدمی را تغییر میدهد نه راه، که کردار او در میان راه است.»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
خبرهایش راست بود و هرچند مژدهٔ پیروزی نداشت، امید در آن نمرده بود.
کاربر ۹۹۰۱۸۸
زندگی کوتاهتر و بسیار بیاعتبارتر از آن است که بخواهی به چیزی که دوستش داری پشت کنی، که رهایش کنی تا نابود شود، درحالیکه دستش را بهسوی تو دراز کرده و کمک میخواهد؛ حالا مادرت باشد یا کسی که دوستش داری یا وطنی که در آن زاده شدهای
کاربر ۹۹۰۱۸۸
باور کن گاه وطن آدمی تنها همان کسی است که دوستش دارد.»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
«زادگاهم را بسیار دوست دارم، اما بگذارید وطنم را خود انتخاب کنم!
کاربر ۹۹۰۱۸۸
وطن جایی است که به تو زندگی و شادی بدهد، نه ترس ونه مرگ. جایی که در آن آرام بگیری، نه اینکه آوارهات کند
کاربر ۹۹۰۱۸۸
زندگی کوتاهتر از آن است که آن را در خاکی نفرینشده تلف کنیم.»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
«باور کرده بودم پایان همهٔ راهها عشق است. درست مثل دروازهای که جم برای شما ساخت. مثل آنچه اورامان در آن ترانه میگفت، دروازهای تکیه داده به دماوند، گشوده به هیچکجا، تنها یک راه به آن میرسید؛ راهِ آمدن! بازگشتی نداشت. خیال میکردم آن کس که به دروازههای عاشقی برسد را هرگز سودای گذشتن از آن نخواهد بود...»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
از کودکی داستانی به یاد داریم؛ داستانی از اهریمنان که خوراکشان اندوه است. شاید او نیز از رنج ما نیرو میگیرد
کاربر ۹۹۰۱۸۸
«هر جا برویم پارههای تاریکی را با خود خواهیم برد. باران خاکستر اینجا میبارد...»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
مبادا خیال کنید رفتن ما بریدن از شماست...»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
«میدانم که جای نان را در کیسههایتان تنگ خواهد کرد، اما میترسم در سرزمینهای تازه شما را به چشم بیابانگردهایی بیچیز ببینند. آنکس که داستانی باشکوه برای گفتن داشته باشد، هرگز تهیدست و خوار نخواهد شد. اینها داستانهای ما هستند. آن تکه از این خاک که نمیگندد، که ویران نمیشود... اینها را با خود ببرید.»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
مرا ببخش. غمگینم و میترسم. به من حق بده، هرکدامتان که میروید انگار خشتی از این خانه کنده میشود. گویی زمین زیر پایمان شکاف میخورد و فرومیریزد و ما هر بار به تکهای کوچکتر پناه میبریم و دوباره و دوباره...»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
تنها این زمین است که مرا به نامم میشناسد
کاربر ۹۹۰۱۸۸
«من این داستان را برای بچههای زیادی گفتهام، اما تو تنها کسی بودی که داستان را بهشیوهٔ خودت از نو ساختی... داستانی که حتی خود من آن را فراموش کرده بودم...
کاربر ۹۹۰۱۸۸
باید بتوانی خودت را جای او بگذاری تا بفهمی چه میکند و چرا. تا بفهمی آنچه میکنی از چشم او رهاکردن است.»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
از مرگ نمیترسید اگر مرد ماردوش را هم همراه خود به نیستی میکشاند. میترسید بیهوده بمیرد.
کاربر ۹۹۰۱۸۸
از مرگ نمیترسید اگر مرد ماردوش را هم همراه خود به نیستی میکشاند. میترسید بیهوده بمیرد.
کاربر ۹۹۰۱۸۸
«یک بار در روزهای قدیم کسی به من گفت تنها عشق میتواند از آدمی سپر بسازد.»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
گفتی اگر جنگی نباشد، آدمی ورزیدگیاش را کجا نشان بدهد. من خیال میکنم بیشمار حماسه هست و بیشمار خطر که شجاعت و ورزیدگی میخواهد اما کشتن و رنجدادن بخشی از آن نیست. گاهی برای شریفماندن باید جنگید، حتی مرد. اما این نباید قرار دنیا باشد. قرار دنیا را عوض کن شهرناز! بگذار جنگیدن و شجاعت معنای شادمانهتری بیابند. بگذار حماسه چیزی جز سوگ و مرگ باشد. جنگیدن با کوه برای گشودن راه، جنگیدن با خشکی برای آبادی زمین، جنگیدن با دروغ... کاری کن که حماسهٔ روزگار تو این باشد. تو بهتر از هر کسی میدانی... تو آنجا بودی وقتی پنهان از آوش داشتید کوه را میتراشیدید!»
کاربر ۹۹۰۱۸۸
گفتی اگر جنگی نباشد، آدمی ورزیدگیاش را کجا نشان بدهد. من خیال میکنم بیشمار حماسه هست و بیشمار خطر که شجاعت و ورزیدگی میخواهد اما کشتن و رنجدادن بخشی از آن نیست. گاهی برای شریفماندن باید جنگید، حتی مرد. اما این نباید قرار دنیا باشد. قرار دنیا را عوض کن شهرناز! بگذار جنگیدن و شجاعت معنای شادمانهتری بیابند. بگذار حماسه چیزی جز سوگ و مرگ باشد. جنگیدن با کوه برای گشودن راه، جنگیدن با خشکی برای آبادی زمین، جنگیدن با دروغ... کاری کن که حماسهٔ روزگار تو این باشد. تو بهتر از هر کسی میدانی...
کاربر ۹۹۰۱۸۸
حجم
۷۶۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۷۰۰ صفحه
حجم
۷۶۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۷۰۰ صفحه
قیمت:
۲۶۰,۰۰۰
۱۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان