بریدههایی از کتاب مهیای رقصی در برف
۴٫۵
(۱۲)
در دنیای کودکیمان، آدمها یا خوب بودند یا بد، حد وسطی وجود نداشت، چون ـبه این دلیل حرفم را تکرار میکنم که برای فهم ذهنیت شوروی مهم استــــــ از وقتی که بچه بودیم، به ما آموزش داده بودند که خط مشخصی خوب و بد را از هم جدا میکند. جهان ما دوقطبی بود. خوبها کمونیست بودند و بدها کاپیتالیست، یعنی غربیها، و رژیم آنها را شرّ مطلق میدید، مانند تمام چیزهای دیگری که ممکن بود ما را از ساخت حکومت کمونیستیمان منحرف کند. این تقسیمبندی بسیار مهم و ماهیت همهچیز بود. در نتیجه، از جوانی، عادت کرده بودیم که جهان و مردم را به خوب و بد، دوست و دشمن، و قدیس و شرور تقسیم کنیم.
شبنم
مراب مامارداشویلی، فیلسوف بزرگ گرجستانی، میگوید انسانماندن نیازمند تلاشی دائمی است. در اردوگاه، معمولاً این جمله را برای خودم تکرار میکردم
شبنم
همگی از شعر خوشمان آمد، بهجز معلم که ناگهان از جا پرید و با لحن خشکی گفت: "این شعرْ ضد شوروی است!"
با تعجب پرسیدم: "اما چرا؟"
"چرا؟! نمیبینی غمانگیز است؟ بعضی احساساتْ مناسب جوانان شوروی نیست."
شاکی گفتم: "اما همهٔ ما گاهی غمگین میشویم."
معلم حرفم را قطع کرد. "جوانان شوروی هرگز نباید غمگین باشند. غم نشاندهندهٔ تباهی است."
sedy
«نه، این من نیستم. دیگری است که عذاب میکشد. من هرگز نمیتوانستم اینهمه را تاب آورم.»
شبنم
یلنا اینطور نتیجهگیری میکند که «هر آنچه را بعداً در زندگی بهدست آوردم مدیون چند کتابی هستم که توانستم در گولاگ بخوانم» و سپس با هیجان میگوید «هیچکس نمیتواند تصور کند کتاب چه معنایی برای زندانیان داشت: رستگاری بود! زیبایی، آزادی و تمدن در میانهٔ بربریت تمامعیار!
شبنم
بهلطف اینکه فرزندی کوچک داشتم، و همچنین چون شناختهشدهترین دگراندیش شوروی در غرب بودم، آنموقع بازداشتم نکردند؛ تا اینکه یک سال بعد، در دسامبر ۱۹۶۹، گفتند من بیمار روانیام. تشخیص روانپزشکشان این بود که از اسکیزوفرنی پیشرونده رنج میبرم. معمولاً برای معترضان چنین تشخیصی میدادند.
وحید
"نباید اینجوری به ماجرا نگاه کنی. تو را ناعادلانه زندانی کردهاند؛ این نقطهٔ قوت توست. تو هیچ کاری نکردهای، پس از لحاظ اخلاقی از دیگران قویتری!"
"اما زندگی در این کثافتخانه..."
"سعی کن کثافت را نادیده بگیری. با آمدن بهار، به برف درخشان نگاه کن، به آسمان آبی، و به تضاد میان نور و تاریکی که اینجا فراوان دیده میشود. حالا که زمستان است و خورشید را نمیبینیم، روی طیفهای متفاوت خاکستری تمرکز کن: بعضی خاکستریآبیاند؛ بعضی دیگر تقریباً به رنگ گل رُزند. یادت باشد جوری به سیمهای خاردار و آلونکهای رقتانگیزمان نگاه کنی که انگار میخواهی عکس بگیری و دنبال قاب مناسبی. بعد میبینی که حتی در میانهٔ زشتیها میشود زیبایی را یافت."
وحید
به ما آموخته بودند که از شرورها دوری کنیم. بله، به ما آموخته بودند که از افراد بد متنفر باشیم، آنها را تقبیح و مجازات کنیم، بهویژه کمونیستهای بدی را که صادق نبودند. از کودکی نفرت را به ما آموخته بودند. کسی دربارهٔ عشق صحبت نمیکرد. مهم نفرت بود. مجازات شروران بخش اساسیِ برنامهٔ شوروی برای پیشبردنِ کارهای مفید بود.
وحید
و بالاخره شاهد واقعهای شدم که هیچوقت فکر نمیکردم به عمرم قد بدهد: فروپاشیِ کمونیسم. سالهای بین ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۱ شادترین سالهای عمرم بود.
وحید
زنان فرهیخته و تحصیلکرده بیشتر از دختران دیگر از زندگی بهره میبردند، و لینا حتی از آنها هم بیشتر. او فرد مستقلی بود. آدم میدید که از درونْ چه زندگیِ غنیای دارد؛ حتی در غموغصه، هنگامی که مانند اکثر زنان از افسردگی رنج میبرد، از خودش زیبایی، انرژی و نشاط ذهنی ساطع میکرد. او داشت در یک کابوس زندگی میکرد.
اما هنوز میتوانست در اطرافش زیبایی ببیند و این کاری بود که اکثر ما از آن عاجز بودیم.
وحید
ز یلنا میپرسم «چه کاری از همه سختتر بود؟ چیزی بدتر از شب و روز بدون غذا ماندن در تاریکیِ مطلقِ سلول انفرادیِ یخزده و بعدش بیرون رفتن و کارکردن در معدن یا راهآهن هم هست؟»
پاسخ میدهد «بله، بیرحمانهتر از آن را هم از سر گذراندهام، بسیار بیرحمانهتر. در چلهٔ زمستان، هنگامی که هیچ نوری نیست و خورشید یک لحظه هم نمایان نمیشود، من و دیگر زندانیان را میفرستادند تا با سنگهای سنگینی که بهسختی میتوانستیم بلندشان کنیم دیواری بسازیم. یک روز مجبورمان میکردند دیوار را بسازیم و، روز بعد، به ما دستور میدادند ویرانش کنیم. هر روز این اتفاق میافتاد. بدترین شکنجه بیهودگی تلاش فرابشریمان بود.»
شبنم
سوراخ زیرزمینیِ وسیع و تاریکی بود، شبیه مقبرهای بزرگ که کلی آدم را در آن چپانده باشند. نه توالتی در کار بود و نه آبی برای شستوشو. ملت هر جایی که میتوانستند کارشان را میکردند. آنجا سوراخی سربسته بود و عملاً هوایی برای تنفس نبود؛ افراد بیمار میشدند؛ غش میکردند و پیرها میمردند. غذای کمی به ما میدادند و، بدتر از آن، تقریباً آبی هم نداشتیم. شب و روز در تاریکی بودیم.
اما وقتی به گرگومیش همیشگی عادت کردیم، توانستیم چهرهٔ همقطاران بدشانسمان را تشخیص بدهیم و کوشیدیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. افراد با چشمهایشان با هم ارتباط برقرار میکردند. این میان گاهگداری بین آدمها دوستی یا حتی عشق شکل میگرفت. بسیاری از ما بهلطف آن ارتباطاتِ بیصدا زنده ماندیم. در دشوارترین شرایط مثل این، انسان میتواند دیگری را با یک حرکت نابود کند یا با یک نگاه مهربانانه نجات دهد. این را میدانم چون شاهدش بودم.»
شبنم
مراب مامارداشویلی، فیلسوف بزرگ گرجستانی، میگوید انسانماندن نیازمند تلاشی دائمی است. در اردوگاه، معمولاً این جمله را برای خودم تکرار میکردم
شبنم
در دنیای کودکیمان، آدمها یا خوب بودند یا بد، حد وسطی وجود نداشت، چون ـبه این دلیل حرفم را تکرار میکنم که برای فهم ذهنیت شوروی مهم استــــــ از وقتی که بچه بودیم، به ما آموزش داده بودند که خط مشخصی خوب و بد را از هم جدا میکند. جهان ما دوقطبی بود. خوبها کمونیست بودند و بدها کاپیتالیست، یعنی غربیها، و رژیم آنها را شرّ مطلق میدید، مانند تمام چیزهای دیگری که ممکن بود ما را از ساخت حکومت کمونیستیمان منحرف کند. این تقسیمبندی بسیار مهم و ماهیت همهچیز بود. در نتیجه، از جوانی، عادت کرده بودیم که جهان و مردم را به خوب و بد، دوست و دشمن، و قدیس و شرور تقسیم کنیم.
شبنم
از طرف دیگر، من عاشق هتل، اسکله و ایستگاه قطارم! غمی که آنجا حس میکنی کاملاً متفاوت است. انگار غمی سرزنده است که بال دارد، بالهایی بزرگ و زیبا که هر آن ممکن است از خوشی به پرواز درآیند. اینطور فکر نمیکنی؟ شدتِ این غم، خودش، یکجور شادی است. غم اتاق انتظار متفاوت است؛ غم اتاق انتظار شبیه چیدنِ پر است، وقتی پرنده هنوز زنده است. غمی بدون امیدوانتظار است (چه عبارت زیبایی!). حتی غم نیست، بلکه بیشتر شبیه مگسی است بهجامانده از تابستان.
شبنم
اینجا ابرها معمولاً شبیه دستخط تو هستند، و آسمان شبیه صفحهای از نوشتههای توست. وقتی چنین میشود، یوغ و سطلهایم را میاندازم تا آسمانها را بخوانم و بهیکباره همهچیز شادتر به نظر میرسد...
شبنم
در اردوگاهها ممکن است آدم تبدیل به هیولا شود اما اگر از اردوگاه بیرون آمدید و هیولا نشده بودید، بدانید که هیچچیز دیگری نمیتواند آزارتان دهد. شما رویینتن شدهاید. در آزمون قبول شدهاید.
شبنم
بعدتر، مادرم، اُلگا ایوینسکایا، به من گفت که وحشت جنگ، با وجود گرسنگی و خطر دائمیِ مرگ، در مقایسه با خطرات رژیم تمامیتخواه، آن حکومت فریب با دروغ و مجازاتهای بیحسابوکتابش، نعمت بود.
sedy
«حرف بعضی از هماردوگاهیهایم را میفهمم که میگویند زندگیشان بدون تجربهٔ گولاگ کامل نمیبود، اما من مخالفم. اگر میتوانستم از اول زندگی کنم، دوست داشتم در هجدهسالگی به دانشگاه بروم و، پس از فارغالتحصیلی، خودم را بهکلی وقف کارم بکنم. گولاگ اتلاف زمان، سلامتی، و انرژی بود. انسان برای این ساخته شده که پیِ شادکامی و زیبایی برود و کارهای رضایتبخش انجام بدهد. بهنظرم خطاست اگر بگوییم تجربهٔ گولاگ برای آموختنِ زندگی ضروری است، با اینکه میفهمم چرا اینطور میگویند: همقطارانم دلشان تنگِ آن رفاقتهای نزدیک در گولاگ است. با این حال، در آزادی هم میشود دوستیهای بسیار خوبی شکل داد. به باور من آثارِ مثبتِ زندگی در گولاگْ تمامِ نکات منفیِ آن را جبران نمیکند.
sedy
بعدتر، مادرم، اُلگا ایوینسکایا، به من گفت که وحشت جنگ، با وجود گرسنگی و خطر دائمیِ مرگ، در مقایسه با خطرات رژیم تمامیتخواه، آن حکومت فریب با دروغ و مجازاتهای بیحسابوکتابش، نعمت بود.
sedy
حجم
۷۵۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۷۵۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
تومان