دوستهایی را که اولین بار با آنها آمدم اینجا، سالهاست که ندیدهام، خدا میداند کجا هستند، چه کار میکنند؛ آنها برای من دیگر وجود ندارند، توی زمان غیبشان زد. حتماً تو هم سالها بعد وجود نداری، هروقت بیایم اینجا، تو را به یاد میآورم، آنموقع میگویم خدا میداند الآن چه کار میکند... احساس گذشت زمان باعث تنهاییام میشود، الآن دیگر میدانم هرکسی که کنار من است، بعد از مدتی غیبش میزند... کوچههایی را که در بچگی از آنها گذشتهام الآن نمیتوانم تشخیص بدهم، موقع پیریام هم کوچههایی را که امروز از آنها میگذرم تشخیص نخواهم داد... همهٔ ساختمانها را خراب میکنند، همهٔ دوستهایم میروند... وقتی میبینم زمان اینطور میگذرد، خودم را مثل یک جزیرهٔ متروک احساس میکنم،
key.one