جملات زیبای کتاب دیگر رنگ دنیا را نخواهم دید | طاقچه
تصویر جلد کتاب دیگر رنگ دنیا را نخواهم دید

بریده‌هایی از کتاب دیگر رنگ دنیا را نخواهم دید

نویسنده:احمد آلتان
انتشارات:انتشارات خوب
امتیاز
۴.۹از ۱۰ رأی
۴٫۹
(۱۰)
روزگاری بر این باور بودم که می‌میرم و زندگی ادامه می‌یابد، اما حالا زندگی مرده بود و من مانده بودم.
آبی
«ما هرگز عفو نخواهیم خورد و در همین سلول خواهیم مرد.»
parsasajed
این کشور چنان کُند از دل تاریخ عبور می‌کند که زمان توان پیش‌روی‌اش را از دست می‌دهد و درعوض توی خودش تا می‌خورد.
Reyhaneh Ghanbari
چنین افرادی فرومایگی خود را زمانی آشکار می‌کنند که به مجال و قدرت کافی برای اَعمال خبیثانه دست پیدا کرده باشند.
elmira
حالا می‌فهمیدم چرا انسان‌ها ساعت را اختراع کرده بودند و در برج‌ها و میدان‌ها و خیابان‌ها ساعت می‌گذاشتند. ‫این کارشان برای آگاهی از زمان نبود، بلکه می‌خواستند تکه‌تکه‌اش کنند و از آن بگریزند.
فریبا
مرده‌ها خودشان خبر ندارند که مرده‌اند
parsasajed
بار دیگر فهمیدم هنگام مواجهه با واقعیتی که می‌تواند زندگی‌ات را زیروزِبر کند، نباید تسلیمش شوی و مطابق خواسته‌هایش عمل کنی، وگرنه همین واقعیت غم‌انگیز مانند سیل خروشانی تو را با خود می‌برد و نابود می‌کند. منی که به دل امواج کثیف و کوبندهٔ واقعیت پرتابم کرده بودند با اطمینان می‌توانم بگویم قربانیان این سیل همان آدم‌های به‌اصطلاح باهوشی‌اند که گمان می‌کنند تمام اعمالشان باید مطابق مقتضیات واقعیت باشد.
Mhdese
ابدیتی که مرگ با خود به ارمغان می‌آورد، این قدرت را داشت که هولناک‌ترین لحظات زندگی را بی‌اهمیت جلوه دهد.
Raheleh
«همه زخم می‌زنند؛ آخری می‌کشد.»
آبی
از ساختمان بیرون رفتیم و سوار ماشین پلیسی شدیم که جلوی ورودی منتظرمان بود. نشستم و ساکم را گذاشتم روی پایم. درِ ماشین را پشت سرم بستند. از قدیم گفته‌اند مرده‌ها خودشان خبر ندارند که مرده‌اند. در اساطیر آناتولی آمده که وقتی جسد در قبر جا گرفت و رویش با خاک پوشیده شد و عزاداران کم‌کم پراکنده شدند، مُرده هم سعی می‌کند از جایش بلند شود و به خانه‌اش برود؛ اینجاست که سرش به در تابوت می‌خورد و تازه می‌فهمد که مرده. وقتی در بسته شد، سرم به در تابوت خورد. نمی‌توانستم درِ ماشین را باز کنم و بیرون بروم. نمی‌توانستم به خانه برگردم.
Mhdese
این کشور چنان کُند از دل تاریخ عبور می‌کند که زمان توان پیش‌روی‌اش را از دست می‌دهد و درعوض توی خودش تا می‌خورد.
Mhdese
صورتتان را آن‌قدر دیده‌اید که یادتان رفته تماشای آن و ارتباط چشمی با خودتان یک‌پا معجزه است.
Mhdese
هر کسی که نقشهٔ این مکان را کشیده، عقلش خوب کار می‌کرده. حتماً به این فکر افتاده کسانی که در آن بنا تحت شدیدترین بازجویی‌ها قرار می‌گیرند، اگر چهره‌شان را از دست بدهند راحت‌تر وا می‌دهند.
Mhdese
همگی به یک اندازه سیلی خورده و روحشان خدشه‌دار شده بود، اما سرهنگ کادری ارتش بیش از همه احساس شکست می‌کرد، چون رؤیاهای بزرگ‌تری در سر داشت.
Mhdese
درماندگی انسان‌ها که از خشونت هم‌نوعشان به خفقان افتاده‌اند، از پلیدی خود می‌ترسند و درنتیجه برای مداوای این مصایبْ کانون اصلی نیکی را جایی بیرون از خودشان به تصور درآورده‌اند؛ این تقلای بی‌ثمر به نظرم به جست‌وجوی غم‌انگیزی می‌ماند در دل سرگذشت بشر. ‫نخست پروردگاری یافتند تا آن‌ها را به راه راست هدایت کند و بعد تحت همین عنوان کمر به قتل همدیگر بستند. مو بر تنم سیخ می‌شود. به‌علاوه، بر این باورند که همین پروردگار دم‌ودستگاهی برای شکنجهٔ انسان‌ها دارد که نامش را جهنم گذاشته‌اند. ‫به گمانم جهنم، نسبت به بهشت، فضای بیشتری را در روح آدم‌های باایمان به خود اختصاص داده.
فریبا
دین‌دارها دنبال چیزی می‌گردند تا کمکشان کند خوب و عفیف باشند و تن به گناه ندهند. ‫بااین‌حال تصور می‌کنند خوبی و نجابت فقط به یک شکل میسر می‌شود و هرگز نمی‌توانند به خود بقبولانند که دیگران هم می‌توانند آدم‌های خوب و عفیفی باشند. به گمانم سهواً به این باور اشتباه ایمان آورده‌اند که انسان به‌خودیِ‌خود نمی‌تواند خوب باشد و فقط با کمک عنصری بیرونی آدم خوبی می‌شود.
فریبا
عاقلان در خواب‌هایشان دیوانه می‌شوند و چیزهایی خلاف منطق را تجربه می‌کنند، اما آیا دیوانگان شب‌ها سر عقل می‌آیند و خواب‌های عقلانی می‌بینند؟
آبی
از قدیم گفته‌اند مرده‌ها خودشان خبر ندارند که مرده‌اند. در اساطیر آناتولی آمده که وقتی جسد در قبر جا گرفت و رویش با خاک پوشیده شد و عزاداران کم‌کم پراکنده شدند، مُرده هم سعی می‌کند از جایش بلند شود و به خانه‌اش برود؛ اینجاست که سرش به در تابوت می‌خورد و تازه می‌فهمد که مرده.
آبی
هر شب، وقتی به خواب فرو می‌رویم، معدنچی‌های ناشناسی کارشان را در اعماق ذهنمان آغاز می‌کنند. تکه‌های بزرگ مرمرینی را که افکار و احساساتمان را شکل داده‌اند از معدنِ زندگی می‌کَنند، به یاری عقل و منطقمان تراششان می‌دهند و با پتک خُردشان می‌کنند.
آبی
آرزوهای پریده‌رنگ و لرزان، با تغذیه از امید، در چین‌های تاریک ذهنم محتاطانه می‌جنبیدند
آبی
برایش هیچ بودم، وجود خارجی نداشتم و دور از دسترس اصول مذهبی یا اخلاقی بودم.
آبی
زنون در پارادوکس مشهورش نتیجه می‌گیرد که شیء متحرک نه در جایی که هست واقع شده، نه در جایی که نیست.
آبی
هنگامی که جسممان را به بند کشند، ذهنمان رها باقی خواهد ماند
Narges.

حجم

۱۱۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۱۱۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۴۴,۵۰۰
تومان