
بریدههایی از کتاب تولد در کالیفرنیا
۴٫۴
(۳۶)
گاهی اطرافیانم میپرسند که چطور با وجود تمام این مشغلهها خسته نمیشوم! و جواب من فقط در یک جمله خلاصه میشود:
من به عشق اهلبیت زندهام. آدم عاشق خسته نمیشه.
parimah
دامهای شیطان را میدیدم که سر راهم پهن شده تا از این مسیر دورم کند. اما به لطف خدا هر اتفاقی که میافتاد بیشتر به راهی که انتخاب کرده بودم مطمئن میشدم. شاید قبلا به محض مواجهه با کوچکترین اشتباه و برخورد نادرست از سمت یک آدم مذهبی، راهم را کج میکردم و حتی نسبت به دین بد بین میشدم؛ اما آنروزها متوجه شده بودم که اصل دین چیزیست جز رفتار درست و یا غلط آدمها. از یکجایی به بعد دشمن من فقط شیطان بود. حتی اگر کسی با رفتارش باعث رنجشم میشد آزمونی میدانستمش که باید سربلند از آن بیرون بیایم. این بخشندگی و دوری از کینهورزی باعث شده بود که خدا هم بیشتر از قبل هوایم را داشته باشد.
Neda F
از حسینیه که به خانه برمیگشتم به یاد داستان موسی (ع) افتادم. وقتی موسی و همراهانش از دست فرعونیان فرار کردند، به دریا رسیدند. خدا به واسطهٔ معجزهای راه را برایشان باز کرد. حالا من هم معجزات را در زندگی خودم و اطرافیانم میدیدم. نه اینکه ما آدمهای خاصی باشیم؛ نه. اما خدا هنوز همان خدا بود. با همان بزرگی و مهربانیاش. فقط کافی بود از بدیها فرار کنیم و به سمت خوبیها حرکت کنیم. آنوقت خودش معجزهوار راه را برایمان باز میکرد.
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
زنان و دختران آمریکایی به دو دسته تقسیم میشدند: یکعده آنهایی که بیش از حد به ظاهرشان توجه میکردند؛ لباسهای مارک میپوشیدند، آرایش میکردند و مثل هنرپیشهها به خیابان میآمدند. عدهای دیگر هم از آن طرف بوم افتاده بودند. دختری که در سولانا کلید خانه را از او تحویل گرفتیم، از دستهٔ دوم بود. دختری حدوداً بیستساله که حتی موهای صورتش را هم اصلاح نکرده بود. اندامی نسبتاً چاق داشت و با لباس راحتی برای رساندن کلید به خیابان آمده بود! از دیدن او با آن شکل و قیافه تعجب کرده بودم. دلیل این تعجب تصویری بود که رسانهها در ذهنم شکل داده بودند؛ تصویری که تنها مربوط به دستهٔ اول از زنان آمریکایی بود و هرگز جامعیت نداشت.
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
کتاب مکیال المکارم را توی جلساتتون بخونید.
هیچوقت فرصت نشده بود این کتاب را بخوانم؛ یا بهتر بگویم حتی با نامش هم آشنا نبودم. بعدتر فهمیدم که هر شیعه بعد از قرآن، نهجالبلاغه و صحیفهٔ سجادیه باید امام زمانش را بشناسد.
ZH
قرار نیست اتفاقای خوب همیشه توی جاهای خاص بیفته ستودهجان. شاید قرار بوده حج تو اینجا توی آمریکا باشه.
باب الجواد
چیزی که بعد از مدتی نظرم را جلب کرد، چهرهٔ مهمانها موقع رفتن بود. انگار بعد از خواندن دعا سنگینی فکر و اندوه از روی شانههایشان برداشته شده بود.
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
"پس خدای عزوجل فرمود: ای فرشتگان من و ای ساکنان آسمانهایم، بهراستی که من نیافریدم آسمانِ بناشده و نه زمین گسترده و نه خورشید درخشان و نه فلک چرخان و نه دریای روان و نه کشتی در جریان را، مگر بهخاطر دوستی این پنجتن."
کاربر ۴۶۲۵۷۲۷
ابراهیم هادی، شهیدی که در عین گمنامی نامش جاودانه شده بود.
ابوتراب
وارد رواق حرم که شدم به آینهکاریهای اطرافم نگاه کردم. صدها تکه شده بودم و انگار هیچ بودم در برابر عظمت مکانی که توی آن ایستاده بودم. احساس میکردم آن آیینههای کوچک میخواهند پیغامی به من بدهد. و آن پیغام دوری از منیّت و غرور بود. حالا خوب میدانستم که ارزش انسانها نه به جنسیت آنها بستگی دارد و نه به ظاهرشان. بلکه چیزی که انسانها را عزیز و بزرگ میکند درجهٔ ایمان و تقوای آنهاست.
کاربر ۱۹۵۴۳۰۷
خواستم همین بود. آیهٔ «السابقون السابقون» را خوانده بودم و دوست داشتم بهجای مسابقه دادن در مادیات، مارک لباس و اندازهٔ دور کمر، در کارهای خیر و برای رضای خدا مسابقه دهم.
لواسانی
خودم هم درست نمیدانستم با چه کسی یا چه چیزی لجبازی میکنم. یک وقتهایی انگار آدم با دست خودش همهچیز را پس میزند. تشنه است و آب را پس میزند. تاریک است و نور را پس میزند. گمشده است و نشانهها را پس میزند.
zahra sammak
بانویی از جنس روشنایی بالای سفره نشسته بود و حدیث کساء میخواند. صدایش عشق بود. در جانم میپیچید و مجنونم میکرد.
فَقَالَ یا فاطِمَةُ ایتینی بِالْکساَّءِ الْیمانی فَغَطّینی بِهِ فَاَتَیتُهُ بِالْکساَّءِ الْیمانی...
قلب و روحم در لحظه او را شناخت. مثل نوزادی که عطر و بوی مادرش را میشناسد
zahra sammak
قرار نیست اتفاقای خوب همیشه توی جاهای خاص بیفته ستودهجان. شاید قرار بوده حج تو اینجا توی آمریکا باشه.
zahra sammak
جالبتر آنکه بهمرور با چشمان خودم دیدم همگی به خواستههایی که در سر داشتند رسیدند.
"ذکر نشود این خبر (حدیث کساء) در انجمن و محفلی از محافل مردم زمین که در آن گروهی از شیعیان و دوستان ما باشند و در میان آنها اندوهناکی باشد؛ جز آنکه خدا اندوهشان را برطرف کند و نه غمناکی جز آنکه خدا غمش را بگشاید و نه حاجتخواهی جز آنکه خدا حاجتش را برآورده کند."
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
شب تولد بیستوهفتسالگیام تنها چیزی که از خدا خواستم همین بود. آیهٔ «السابقون السابقون» را خوانده بودم و دوست داشتم بهجای مسابقه دادن در مادیات، مارک لباس و اندازهٔ دور کمر، در کارهای خیر و برای رضای خدا مسابقه دهم.
سرباز313
همزمان شده بود با ماه رجب و شعبان و شاید این بهترین فرصت برای خودسازی بود.
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
قبلاً نماز خواندن مسیحیان و یهودیها را دیده بودم، اما حالا میفهمیدم که زیباترین و کاملترین نوع این عبادت در دین اسلام وجود دارد.
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
شاید قبلا به محض مواجهه با کوچکترین اشتباه و برخورد نادرست از سمت یک آدم مذهبی، راهم را کج میکردم و حتی نسبت به دین بد بین میشدم؛ اما آنروزها متوجه شده بودم که اصل دین چیزیست جز رفتار درست و یا غلط آدمها. از یکجایی به بعد دشمن من فقط شیطان بود. حتی اگر کسی با رفتارش باعث رنجشم میشد آزمونی میدانستمش که باید سربلند از آن بیرون بیایم.
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
گاهی نعمتهایی داریم که از اول با ما بوده. آنقدر نزدیک و دمدست که شاید هیچوقت آنطورکه باید قدرش را ندانیم.
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
تازه آنجا بود که متوجه شدم نسلی که انسان از خودش در این دنیا باقی میگذارد تا چه اندازه اهمیت دارد.
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
کتاب مکیال المکارم را توی جلساتتون بخونید.
هیچوقت فرصت نشده بود این کتاب را بخوانم؛ یا بهتر بگویم حتی با نامش هم آشنا نبودم. بعدتر فهمیدم که هر شیعه بعد از قرآن، نهجالبلاغه و صحیفهٔ سجادیه باید امام زمانش را بشناسد
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
وارد رواق حرم که شدم به آینهکاریهای اطرافم نگاه کردم. صدها تکه شده بودم و انگار هیچ بودم در برابر عظمت مکانی که توی آن ایستاده بودم.
کاربر ۲۱۲۳۶۲۷
بود. آیهٔ «السابقون السابقون» را خوانده بودم و دوست داشتم بهجای مسابقه دادن در مادیات، مارک لباس و اندازهٔ دور کمر، در کارهای خیر و برای رضای خدا مسابقه دهم
لواسانی
از حسینیه که به خانه برمیگشتم به یاد داستان موسی (ع) افتادم. وقتی موسی و همراهانش از دست فرعونیان فرار کردند، به دریا رسیدند. خدا به واسطهٔ معجزهای راه را برایشان باز کرد. حالا من هم معجزات را در زندگی خودم و اطرافیانم میدیدم. نه اینکه ما آدمهای خاصی باشیم؛ نه. اما خدا هنوز همان خدا بود. با همان بزرگی و مهربانیاش. فقط کافی بود از بدیها فرار کنیم و به سمت خوبیها حرکت کنیم. آنوقت خودش معجزهوار راه را برایمان باز میکرد.
کاربر ۴۶۲۵۷۲۷
در مدتی که انگلیس بودیم، تصوّر بدی از کشور آمریکا پیدا کرده بودم. مردم انگلیس حتی اگر کسی با لهجهٔ آمریکایی حرف میزد مسخرهاش میکردند. ایران هم که روابط خوبی با آنجا نداشت. همهٔ اینها دستبهدست هم داده بود که حالا به محمد بگویم همهجا به جز آمریکا.
zahra sammak
یک روز تصمیم گرفتم به مسجدی بروم که فاصلهٔ نسبتاً زیادی با خانهمان داشت. شاید میخواستم از یک حس معنوی برای رها شدن از این کلافگی و تنهایی کمک بگیرم. مسجد در یکی از خیابانهای اصلی شهر دیویس ساخته شده بود. قدمهایم را تندتر کرده بودم تا زودتر به آنجا برسم. به محض دیدن مسجد با تعجب نگاهی به گنبدش انداختم. گنبدی که گرد نبود و معماری عجیبی داشت. وارد که شدم بیشتر احساس غربت کردم. آنجا همه چیز به طرز عجیبی بیروح بود. بعداً فهمیدم که آن مسجد برای وهابیهاست و معمارش یک زن یهودی بوده!
zahra sammak
با خودمان فکر میکردیم رفتن به آمریکا یعنی رسیدن به تمام آمال و آرزوهایی که در سر داریم.
حالا من دقیقاً وسط همان بهشتی ایستاده بودم که آنشب رؤیایش را بافته بودیم؛ اما خوشحال نبودم. خلأ بزرگی را توی وجودم حس میکردم
zahra sammak
گناهان دقیقاً مثل همان علفهای هرزند؛ اضافههایی که قدرت درک و فهم انسان را ضعیف میکنند. یا مثل لکهٔ سیاهیاند که روی مردمک چشم بنشیند و اجازه ندهد تا حقیقت اطرافمان را آنطور که باید درک کنیم.
zahra sammak
دستان کوچک و صورت معصوم بچههای آن مناطق سیاه بود. قلبشان اما پاکتر از تمام سفیدیها.
وسایل را بینشان تقسیم میکردم که چشمم به او خورد. پسرک یک گوشه کنار دیوار کلاس ایستاده بود. دیوار کاهگلیای که قسمتهایی از آن ریخته شده بود. با چشمان زیبایش نگاهی به پیکسل توی دستش انداخت. پیکسل مزین به نام اباعبدلله (ع) را بهآرامی بوسید و روی قلبش گذاشت. با دیدن این صحنه چشمانم پر از اشک شد. همانوقت از پنجره نگاهی به آسمان انداختم. خدا را شکر کردم بابت تمام زیباییهایی که در مسیر زندگیام گذاشت و فرصت داد تا درکشان کنم.
کاربر ۴۶۲۵۷۲۷
حجم
۱۳۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۳۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۳۲,۴۰۰
تومان