بریدههایی از کتاب کتاب یحیا
۴٫۶
(۵۳۴)
صلوات خوف را از دل آدم بیرون میکند
__mohadeseh.b__
تو حرف خدا را برسان، آن کس که آمدنی باشد خودش میآید.
|قافیه باران|
«زمینی که حتی یک شب رویش میخوابی، گردنت حق دارد. موقع جداشدن باید خداحافظی کنی.
اَمَل
یادِ مادرم افتادم که توی دستپاچگیهایش همیشه میگفت: «یا زهر! ا» با صدایی که نه بلند بود نه درِ گوشی، گفتم: «یا زهرا!».
sadeghi
از روزهداری حضرت زهرا؟ س؟ گفتم. بعد گفتم: «مادر ما سیدها، وقتی چیزی در خانه نبوده با نمک افطار میکرده، وقتی گندم نبوده جو آسیاب میکرده.» گفتم اولین افطار را برای همسایه میبرده و میخواسته روز اول ماه رمضان همسایه برایش دعای خیر کند. همینها را که میگفتم، دیدم که خودم بغض کردهام و مردم هم یکییکی دارند بغض میکنند. از همسایهداری حضرت زهرا؟ س؟ گفتم و بعد گفتم که روزهای آخر عمرِ مادر ما، همین همسایهها خیلی اذیتش کردند.
مادربزرگ علی💝
کسی به دلم انداخت که از حضرت مشکلگشا حرف بزن، یعنی از عباس؟ ع؟
sadeghi
سیدضیا عادت داشت هر جای جدیدی که میرفت و قرار بود مدتی آنجا بماند، اول آنجا دو رکعت نماز میخواند. من هم یاد گرفته بودم. اسماعیل سجاده را پهن کرد و چون وقت نماز ظهر نبود، گفت: «سیدآقا هنوز اذان نشده ها.» گفتم: «میدانم اسماعیلجان. این یک نماز دیگر است.»
یادم هست سیدضیا میگفت: «همانطورکه به آدمها سلام میکنی، باید به خانهها و مسجدها و درختها هم سلام کنی. سلامکردن به هر چیزی یک جور است. سلامکردن به مکانها هم همین دو رکعت نمازی است که آنجا میخوانی.»
Jamal Nasiri
یادم هست سیدضیا میگفت: «همانطورکه به آدمها سلام میکنی، باید به خانهها و مسجدها و درختها هم سلام کنی. سلامکردن به هر چیزی یک جور است. سلامکردن به مکانها هم همین دو رکعت نمازی است که آنجا میخوانی.»
علیرضا
صدای موتور اسماعیل که آمد، دلم ریخت که نکند مردم نیامده باشند! این فکر که از سرم گذشت، سیدضیا آمد پیشِ نظرم: «سیدیحیا، مردم دشمن خدا نیستند ها! تو حرف خدا را میرسانی به گوششان و بس! حرف خدا خودش آنها را اهل میکند. نکند تلخی کنی اگر نماز جماعتت خلوت شد! تو برو جلو، همینکه رفتی یعنی به مردم گفتهای نماز جماعت اجرش صدتای نماز فراداست. نکند مردم را مجبور کنی به نماز جماعت! نکند مجبورشان کنی اول وقت بیایند نماز!»
S
یاد حرف سیدضیا افتادم که تو حرف خدا را برسان، آن کس که آمدنی باشد خودش میآید.
sadeghi
سیدضیا گفته بود: «زمینی که حتی یک شب رویش میخوابی، گردنت حق دارد. موقع جداشدن باید خداحافظی کنی.»
ونوشه
سیدضیا در مسیر امامزاده تا خانه، مدام نگاهم میکرد. با نگاهش، چهارقُل میخواند و صلوات میفرستاد. بعد گفت: «سیدیحیا، روایت مأثوره داریم که عمامه تاج ملائکه است. حواست را جمعِ لباس پیغمبر کن. امانت است دستِ شما.»
sadeghi
گفتم: «مادر ما سیدها، وقتی چیزی در خانه نبوده با نمک افطار میکرده، وقتی گندم نبوده جو آسیاب میکرده.» گفتم اولین افطار را برای همسایه میبرده و میخواسته روز اول ماه رمضان همسایه برایش دعای خیر کند. همینها را که میگفتم، دیدم که خودم بغض کردهام و مردم هم یکییکی دارند بغض میکنند. از همسایهداری حضرت زهرا؟ س؟ گفتم و بعد گفتم که روزهای آخر عمرِ مادر ما، همین همسایهها خیلی اذیتش کردند.
حــق پرســت
عقیم کسی نیست که بچه ندارد، سیدخانم! عقیم کسی است که اولادش طلبه نشود.
کامکار
کیکاووس اصرار داشت صندلی بیاورد و میگفت: «روی زمین خوب نیست ریکهسید!» ولی صندلی، یک هوا از مردمی که از همهشان کوچکتر بودم، بالاترم میبرد و این را خوش نمیداشتم.
ماهی
سیدضیا همان روز که عمامه را گذاشت روی سرم گفت: «سیدیحیا، اعتمادت را از این لباس برنداری ها! این لباس معجزه میکند برای اهلش. اهلش باش سیدیحیا!» صدای سیدضیا هنوز توی گوشم مانده و زنگ میزند: «اهلش باش سیدیحیا!»
سید محمد حسین
سیدضیا گفته بود: «زمینی که حتی یک شب رویش میخوابی، گردنت حق دارد. موقع جداشدن باید خداحافظی کنی.»
زهرا سادات
دعای حمام سیدضیا، از همان بچگی که جمعهها باهم میرفتیم حمام عمومی شهر، «اللّهُمَّ طَهِّرْنی وَ طَهِّرْ قَلْبی...» بود. بعدها که بزرگتر شدم و حمامهای خانگی راه افتادند، سیدضیا به مادر سفارش کرد بهجای خواندن «گل دراومد از حموم، سنبل دراومد از حموم» ذکر را یادم بدهد.
sadeghi
«اینجا سهراهیِ فومن است. آقای بِهجت مال این منطقه است»
sadeghi
همان دوسه روز اول فرز شدم. برگ گل گاوزبانها را که برمیچیدم، لاالهالاالله میگفتم و چای کوهی که میچیدم سبحانالله. اللهاکبر را هم گذاشته بودم برای سیمالهها. موقع ذکرگفتن اسماعیل و دوسه تا زن کنار دستم بودند. اسماعیل گفت: «آقا سید، وقتی برگ گل میچینی به کسی سلام میدهی؟ به کی؟» سبحاناللهها را سلام شنیده بود. گفتم: «نه. تسبیحات حضرت زهرا؟ س؟ میخوانم برای دل خودم. کارها راحتتر میشوند. خستگی به جان آدم نمیماند اینجوری.»
بعد از من، اسماعیل شروع کرد به تسبیحات گفتن. کمکم بین اهالی رسم شد. مثلاً یکهو مردی میپرسید: «ریکهسید، سیماله اللهاکبر بود یا سبحانالله؟» میخندیدم، میگفتم: «هرکدام راحتتری.» به پیرزنها هم گفتم فقط یاالله بگویند یا صلوات بفرستند یا اگر خسته میشوند، فقط حمد و توحید نثار میرزا کنند. جوری شده بود که وقتی دشت ساکت میشد و باد هم نمیآمد، شبیه نماز جماعت حرمِ قم، از اهالی صدای زمزمۀ ذکر میآمد.
brm
باباسید همۀ آرزویش پسری بوده که از سهسالگی برایش عبا و عرقچین سیاه بدوزد و با خودش مسجد ببردش
من زنده ام و غزل فکر میکنم
گفت: «حالا که لباس پیغمبر پوشیدهای، خوب نیست ماه مبارک را در شهر بمانی. جمعوجور کن خودت را برای اولین تبلیغ.»
بعد سفارشهای آخر را گفت: «از حالا اگر مردم نمازشان را غلط بخوانند، تو هم شریک سهوِشان هستی.» گفت: «آقاسیدیحیا، خدا رزق خوردوخوراک خلائق را سوا کرده، هیچکس گرسنه نمیماند. ولی دین مردم را باید ببری بهشان برسانی. برو رزقِ مردم باش!»
حــق پرســت
از همان اول میدانستم این مراد، دلش صافترین دلهاست. از همان روز اول توی جنگل که به لباس پیغمبر قسمش دادم و دلش شکست.
زهرا سادات
نذر کردم اگر زنده بماند سه شب روضۀ وداع بخوانم. نذر روضۀ وداع، هیچوقت ناامیدم نکرده بود
گلابتون بانو
اسماعیل گفت: «مراد دارد التماس میکند که سلیم یا حلالش کند یا بیاید جلوی همه دستش را قطع کند.» توی همین حال بودیم که مراد مفاتیح را گذاشت روی زمین و تند رفت طرف دیوار حیاط و چیزی برداشت و برگشت توی جمع. داس برداشته بود و میخواست برای تمامکردن غائله، دست خودش را جلوی انظار قطع کند. اسماعیل و حاجی دویدند جلویش را بگیرند. کیکاووس بهزبانی که هم فارسی بود هم گیلکی، میگفت: «اگر تو مردی بزن! بزن دیگر!»
اِف خِ
میگفت: «همانطورکه به آدمها سلام میکنی، باید به خانهها و مسجدها و درختها هم سلام کنی. سلامکردن به هر چیزی یک جور است. سلامکردن به مکانها هم همین دو رکعت نمازی است که آنجا میخوانی.»
زهرا سادات
یادم هست سیدضیا میگفت: «همانطورکه به آدمها سلام میکنی، باید به خانهها و مسجدها و درختها هم سلام کنی. سلامکردن به هر چیزی یک جور است. سلامکردن به مکانها هم همین دو رکعت نمازی است که آنجا میخوانی.»
ftmhkb
جوری شده بود که وقتی دشت ساکت میشد و باد هم نمیآمد، شبیه نماز جماعت حرمِ قم، از اهالی صدای زمزمۀ ذکر میآمد. دشت آبی، جوری بود که انگار هرقدر میچیدیم، تمامی نداشت برکت.
fatima
روحانی عمامهمشکیِ جوانی که من بودم، هیچ کاری نمیکردم جز همین که همۀ اینها را بنشانم توی یک مجلس و روضۀ قاسمبنالحسن؟ ع؟ بخوانم. من روضههای چندخطی میخواندم و کینۀ اهالی، با اشک چشمان از دلشان میآمد بیرون و میشد عین آینه. روزه از صبح تا افطار صیقلشان میداد و شب دوسه تا هقهق بهانه میشد که دلتنگِ هم بشوند و دعوا و قهرها تمام بشود.
گلابتون بانو
میرزاکوچکخان یک شب تیر خورده و خون ازش رفته و از برکتش، همیشه سیماله و گل گاوزبان آنجا عمل میآید.
فآطمه
حجم
۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان