پدر و مادر اولیویا میگویند: «جاستین! از دیدنت خوشحالیم. خیلی دربارهات شنیدیم.»
والدینش از خوبی لنگه ندارند! مرا راحت میگذارند. گارسون لیست غذا را میآورد و چشمش که به آگوست میافتد، قیافهاش تغییر میکند. وانمود میکنم متوجه نشدهام. گمانم امشب همهمان تظاهر میکنیم خیلی چیزها را نمیبینیم! نه تغییر قیافهٔ گارسون و نه تیکهای عصبی مرا!
در تمام مدتی که آگوست تکههای نان مکزیکی را روی میز خُرد میکند و با قاشق به دهان میگذارد، به اولیویا نگاه میکنم و او لبخند میزند. میفهمد. متوجه حیرت گارسون میشود. تیکهای عصبی مرا میبیند. اولیویا دختری است که هیچچیز از چشمش پنهان نمیماند!
PARNIAN