زمستان در راه است...
سیّد جواد
سپتون اعظم هفت روز و هفت شب در اولدتاون نماز خواند و اِگانِ فاتح را تعمید داد.
سیّد جواد
مردان نگهبان شب همواره از سرزمینهای جنوبِ دیوار محافظت کردهاند، نهتنها در برابر وحشیها بلکه دربرابر وایت واکرها. پیمان آنها در سریال، شاید به خاطر محدودیت زمان، اندکی کوتاهتر از آن چیزی است که در کتاب وجود دارد.
شب فرا میرسد و اکنون نگهبانی من آغاز میشود. و تا هنگام مرگم پایان نخواهد پذیرفت. همسری نخواهم گرفت، سرزمینی نخواهم داشت و پدر هیچ فرزندی نخواهم بود. هیچ تاجی بر سر نخواهم گذاشت و هیچ افتخاری کسب نخواهم کرد. من در نگهبانیام زندگی خواهم کرد و خواهم مرد. من شمشیری در تاریکی و نگهبانی بر روی دیوار هستم. آتشی هستم که در برابر سرما میسوزم. نوری که سپیدهدم را میآورد. شیپوری که خفتگان را بیدار میکند و محافظی که از سرزمین انسانها محافظت میکند. من زندگی و شرافتم را فدای نگهبانی شب میکنم. برای این شبِ طولانی و همهی شبهایی که فرا میرسد.
سیّد جواد
دنریس شاید کسی بیش از ملکهی راستین جهان باشد. او و جادوی اژدهایش ممکن است تنها کسانی باشد که میتواند در برابر زمستانی که در پیش است بایستد.
سیّد جواد
آتش و یخ/سرودهی رابرت فورد ۱۹۲۰
یک روز جهان در آتش به پایان میرسد،
یک روز در یخ،
از چیزی که من از رؤیا دریافتهام،
با آنهایی هستم که آتش را دوست دارند،
اما اگر بتوانم دوبار بمیرم،
فکر میکنم بهاندازهی کافی از دشمنی میدانم،
که بگویم برای نابود کردن یخ
آتش بهترین چیز و کافیست.
mahboob