
بریدههایی از کتاب سه شنبه ها با موری
۳٫۶
(۱۶)
«بالاخره خواهی مرد، اما امیدوارم سالهای زیادی زندگی کنی.»
Motaharehhonar
«قبل از مرگ، اول خودت را و سپس دیگران را ببخش.»
Mahsa
«در کلِ زندگیام، هر جا رفتم انسانهایی را دیدم که خواهان به دستآوردن کالای جدیدی بودند؛ خواهان خرید اتومبیل جدید، اسبابواثاثیهٔ جدید، آخرین مدل اسباببازی. و تازه، بعد هم میخواهند در موردش با تو حرف بزنند: حدس بزن چی خریدم؟ حدس بزن چی خریدم؟
میدانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد بهشدت تشنهٔ عشقاند، اما به جای به دستآوردن خودِ عشق، جایگزینهایی برایش تعیین کردهاند. آنها مادیات را در آغوش کشیدهاند، به این امید که مادیات هم آنها را در آغوش بکشد. اما زهی خیال باطل! نمیتوانی اشیای مادی را جایگزین عشق، مهر و محبت، و صمیمیت و رفاقت کنی.
zohre994
فرهنگ و سنتِ ما به مردم یاد نمیدهد که دربارهٔ خودشان احساس خوبی داشته باشند. ما مطالب نادرست را در جامعه آموزش میدهیم. تو باید خیلی قوی باشی که بتوانی سنتهای غلط را کنار بگذاری و روش خودت را پیدا کنی. سنتِ خودت را خلق کن.
مائده
برای اینکه به زندگیتان معنا و مفهوم ببخشید، دیگران را دوست داشته باشید؛ خودتان را وقف اطرافیانتان بکنید، خودتان را وقف خلق پدیدههایی بکنید که به شما انگیزه و مفهوم بدهد.
مائده
آدمهایی فکر کردم که میشناختم؛ آدمهایی که اکثر ساعات بیداریشان را برای خودشان دلسوزی میکنند. چقدر خوب بود که همهٔ ما زمان مشخصی از روز را برای خود دلسوزی کنیم و اشک بریزیم و بعد، بقیهٔ روز به زندگیمان برسیم.
میرزایی
با دیدن برنامههای سرگرمکننده و یکنواخت تلویزیون یا تماشای فیلمهای اکرانشدهٔ هفتگی در سینماها وقتش را هدر نداد. او پیلهای حمایتی به دور خود تنیده بود؛ پیلهای از فعالیتهای انسانی: گفتگو، تعامل، عشق و محبت. زندگیاش لبریز از چنین مسائلی بود؛ درست مثل سوپی که از کاسه سرریز میشود.
پارسا اجاقلو
«میچ، حقیقت این است اگر چگونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را نیز فرا خواهی گرفت.»
sadat
عادت داشت چشمانش را ببندد و با لبخندی شادیبخش احساساتش را هماهنگ با ضربآهنگ موسیقی به حرکت درآورد. این مدل رقصیدن همیشه صورت زیبایی نداشت، اما او دیگر نگران شریکی برای رقص نبود؛ با خودش میرقصید.
میرزایی
از وکالت سر باز زد، زیرا از وکیلجماعت خوشش نمیآمد. از پزشکی سر باز زد، زیرا نمیتوانست خون ببیند.
«چهکار میخواهی بکنی؟»
بهترین استاد زندگی منْ معلم شد، فقط به این دلیل که انتخاب دیگری نداشت.
Noora*
تو باید خیلی قوی باشی که بتوانی سنتهای غلط را کنار بگذاری و روش خودت را پیدا کنی
پارسا اجاقلو
گاهی نمیتوانی آنچه میبینی را باور کنی، باید آنچه احساس میکنی را باور کنی.
پارسا اجاقلو
چرا سکوتْ ما را شرمزده میکند؟ در سروصدا و شلوغی چه آسایشی نهفته است؟
Mahsa
«میچ، مرگ تنها چیزی است که میشود دربارهاش غمگین شد، ولی زندگی بدون دلِ خوشْ بحث دیگری است. خیلی از مراجعهکنندگان من شاد نیستند.»
«چرا؟»
«خب، اولین دلیلش آنکه فرهنگ و سنتِ ما به مردم یاد نمیدهد که دربارهٔ خودشان احساس خوبی داشته باشند. ما مطالب نادرست را در جامعه آموزش میدهیم. تو باید خیلی قوی باشی که بتوانی سنتهای غلط را کنار بگذاری و روش خودت را پیدا کنی. سنتِ خودت را خلق کن. بیشتر مردم نمیتوانند این کار را انجام دهند. باوجوداین بیماری سخت، من از آنها شادترم.
درست است که من در حال مرگم، اما روحها و جانهای عاشق و مهربانی احاطهام کردهاند. چند نفر میتوانند چنین ادعایی بکنند؟»
zohre994
بزرگی و عظمت در گفتگوهای ساده و معمولی نهفته است: چهکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟ واقعاً چند بار به حرف کسی گوش دادهایم؟ البته بدون تلاش برای فروش جنسمان، بدون در معذوریت قراردادن، بدون سوءاستفاده از آن شخص، و بدون چشمداشت و بیقیدوشرط؟
zohre994
«اولِ زندگی که خردسالیم، برای حفظ بقایمان به دیگران احتیاج داریم. درست است؟ آخرِ زندگی هم، وقتی مثل من شدی، برای حفظ بقایمان به دیگران احتیاج داریم. درست است؟»
و بقیهٔ حرفش را زمزمهوار و زیرلبی ادامه داد:
«و حالا یک راز: بین این دو مرحله هم به دیگران احتیاج داریم.»
zohre994
«دستاوردهای من از ازدواج اینهاست: امتحان میشوی، خودت را میشناسی، دیگری را میشناسی و اخلاق و رفتارت را تغییر میدهی تا ببینی آیا میتوانی وضعیت جدید را بپذیری یا نه.»
مائده
به مراسم تدفین دوستش رفت، ولی غمگین به خانه برگشت.
گفت:
«چه اتلاف وقتی! مردم چه حرفهای خوب و قشنگی زدند، ولی ایرْوْ هیچکدام را نشنید.»
میرزایی
بعضی روزها گریه میکنم و گریه میکنم و به حال خودم تأسف میخورم و ماتم میگیرم. بعضی روزها خیلی عصبانی و بداخلاقم، اما این وضعیتْ زیاد طول نمیکشد. عاقبت به خود میآیم و میگویم میخواهم زندگی کنم...
میرزایی
«موری، مادر تو هفتاد سال پیش از دنیا رفته... این موضوع مال هفتاد سال پیش است. ولی تو هنوز غمگینی؟ درد و رنج آن ماجرا هنوز تمام نشده؟»
موری زیرلب تأیید کرد:
«بله، بله... درست زدی به هدف.»
میرزایی
«خودت را ببخش. دیگران را ببخش. این کار را به تعویق نینداز.
میرزایی
«میچ، حقیقت این است اگر چگونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را نیز فرا خواهی گرفت.»
Motaharehhonar
میخواهم دربارهٔ زندگیام با تو حرف بزنم. میخواهم برایت حرف بزنم، پیش از اینکه دیگر هیچوقت نتوانم حرف بزنم.
کاربر ۳۰۳۸۶۵۹
زود تسلیم نشو، ولی دودستی هم نچسب!
کاربر ۳۰۳۸۶۵۹
«همه میدانند که خواهند مرد، اما آن را باور ندارند. اگر باور داشتیم، کارها را طور دیگری انجام میدادیم.»
گفتم: «پس دربارهٔ مرگ به خودمان دروغ میگوییم.»
«بله. اما راه بهتری هم وجود دارد. باورکردن مرگ و آمادهکردن خودت برای آن، در هر لحظه. این بهتر است. روشی که به حق میتواند، تو را در طول زندگیات کاملاً درگیر زیستن بکند.»
Noora*
هیچچیز دیگری جای خانواده و نقشش را نمیگیرد: نه پول و نه شهرت.»
و در این لحظه به من نگاه کرد و گفت:
«نه کار.»
Noora*
برای اینکه به زندگیتان معنا و مفهوم ببخشید، دیگران را دوست داشته باشید؛ خودتان را وقف اطرافیانتان بکنید، خودتان را وقف خلق پدیدههایی بکنید که به شما انگیزه و مفهوم بدهد.
پارسا اجاقلو
کاپل دو مرد را کنار همدیگر تصور کرد؛ یکی ناتوان از حرف زدن، دیگری ناتوان از شنیدن: کر و لال. این تصور میتوانست شبیه چه چیزی باشد؟
موری گفت:
«ما دستهایمان را در دست همدیگر نگه خواهیم داشت و جریان دوطرفه و پرقدرت و بیحدومرز عشق را احساس خواهیم کرد. تد، ما سیوپنج سال باهم دوست بودیم. برای احساس عشق نیازی به حرفزدن یا شنیدن نیست.»
پارسا اجاقلو
کاپل پرسید:
«وقتی دیگر نتوانی با مردم حرف بزنی چگونه ارتباط برقرار خواهی کرد؟»
موری با بیاعتنایی شانههایش را بالا انداخت.
«شاید ازشان بخواهم سؤالاتی از من بپرسند که جوابش فقط بله یا خیر باشد.»
پارسا اجاقلو
کاپل به موری گفت:
«موری، مادر تو هفتاد سال پیش از دنیا رفته... این موضوع مال هفتاد سال پیش است. ولی تو هنوز غمگینی؟ درد و رنج آن ماجرا هنوز تمام نشده؟»
موری زیرلب تأیید کرد:
«بله، بله... درست زدی به هدف.»
پارسا اجاقلو
حجم
۱۵۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
حجم
۱۵۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان