بابام همیشه میگفت اگر قرار بود سر کار به آدم خوش بگذره، کسی بهمون پول نمیداد.»
fateme
بابام همیشه میگفت اگر قرار بود سر کار به آدم خوش بگذره، کسی بهمون پول نمیداد
زهرا 🌻
مسخره بود؛ فقط با دیدن اسمش مثل دیوانهها لبخند میزد.
زهرا 🌻
همه تنها بودند؛ یا شنا میکردند یا غرق میشدند.
زهرا 🌻
قطار وارد ایستگاه آکسفورد شد، ولی هانا دلتنگ خانه نشد. برعکس بود؛ حس کرد به خانه برگشته
زهرا 🌻
هانا از مشتریها خوشش میآید، ولی بهخاطر آنها نیست که کار در تالتیلز را انتخاب کرده است.
همیشه در کنار کتابها احساس امنیت میکرد.
زهرا 🌻
روز بعد از خواب بیدار شد و آرامآرام از رؤیاهای سیاهش فاصله گرفت
زهرا 🌻