- پس واسه چی کتاب میخونین؟
- کتاب راههای فکر کردن رو باز میکنه. کتاب مث دروازهایه که آدم از هر کدومش که رد میشه، انگار پا میذاره به یه دنیای دیگه. دنیایی که قبل از خوندن اون کتاب، اصلا ازش خبر نداشت.
آلوین (هاجیك) ツ
- با اون کفشای پاشنه بلند، میتونی راحت راه بری؟
پردیسا گفت: نه! اما خیلی قشنگن... من دیدم که خیلی از دخترا از این کفشا میپوشن. وقتی راه میرن، زیر پاشون صدا میده.
سیران به خنده افتاد و گفت: پس اشتیاق خانوما واسه پوشیدن کفش پاشنه بلند که تق و تق صدا میده، یه حس غریزیه!
آلوین (هاجیك) ツ
هر از گاهی که بوته بین صحبتهایش مکثی میکرد تا نفس تازه کند، پردیسا فرصتی پیدا میکرد تا نگاهی از پنجره به بیرون بیاندازد و بخشی از آسمان را که از میان ساختمانهای سربه فلک کشیده پیدا بود، تماشا کند.
آلوین (هاجیك) ツ
میدونین انگار آدم با یه بچهی پنج شیش ساله طرفه که فقط هیکلش بزرگ شده. هم کنجکاوه، هم ترسو. هم میخواد همه جا سرک بکشه، هم از زمین و زمان میترسه. تو خیابون دامن منو ول نمیکرد. وقتی یکی از بغل دستش رد میشد، یهویی خودشو میچسبوند به من! بهش گفتم چرا اینجوری میکنی؟ مگه لولو خورخوره دیدی؟
آلوین (هاجیك) ツ
بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد، گفت: باید میدیدین موقع غروب به چه حالی افتاده بود... چسبیده بود به شیشهی پنجرهی اتوبوس و با دهن باز به سرخی آسمون نگاه میکرد. بعد که هوا تاریک شد، تو اولین ایستگاهی که اتوبوس وایساد، پیاده شد و زل زد به آسمون. اون وقت میدونید از من چی پرسید؟
بدون آنکه منتظر جواب رادین بماند، ادامه داد: میپرسید کی این همه چراغو روشن میکنه؟ ستارهها رو میگفت!
آلوین (هاجیك) ツ