نمیدانم تا حالا در مراسم خاکسپاری بودهاید یا نه. اگر نبودهاید، احتمالاً فکر میکنید بسیار وحشتناک و هراسانگیز است. اما اگر در مراسم خاکسپاری عزیزتان بودهاید، شاید شما هم مانند من متوجه شدهاید که چقدر تسکیندهنده است! درست مثل آن است که پرستاری زخم دردناکتان را بشوید و رویش مرهم بگذارد! بدون شک از دست زدنِ پرستار ترسیدهاید و آن موقع دردِ زیادی کشیدهاید، ولی بعداً دردتان خیلی سبکتر شده است.
𝒁.𝑹𝒐𝒉𝒂𝒏𝒊
در زندگی متوجه نکتهٔ عجیبی شدهام! وقتی آدم انتظار پیش آمدنِ چیز وحشتناکی را دارد، بعداً معلوم میشود آن چیز چندان هم وحشتناک نبوده است.
محمد صادق باقری
تصور میکنم وقتی آدم زیاد به مرگ فکر کند، احساس میکند به طرز عجیبی به زندگی وابسته است! احساس میکند شهامتش بیشتر شده و اینکه زندگیاش خیلی باارزش است. دیگر نمیخواهد آن را با این نگرانی که چرا به خوبیِ دیگران نیست، تلف کند! و همین باعث میشود که دقیقتر به دیگران نگاه کند! همانطور که قبلاً هم گفتم، احساس میکردم دنیا را از پشت عینک جدیدی میبینم.
𝒁.𝑹𝒐𝒉𝒂𝒏𝒊
کلی طول میکشه تا بتونه چیزی بگه، تازه اگه بتونه! محاله یه روز مثل بچههای عادی بشه. خب، نمیشه دیگه! آدم باید واقعبین باشه و انتظار زیادی ازش نداشته باشه. برای بِن، حتی یاد گرفتن سادهترین چیزها...، مثلاً گذاشتن یه تکه شکلات تو دهنش، مثل بالا رفتن از کوهِ اِوِرسته!»
بِن انگشتهایش را دور یک انگشت دِبی حلقه کرده و به او چشم دوخته بود. معلوم بود ششدانگِ حواسش به دِبی است. ظاهراً دِبی هم از توجه بِن خوشش آمده بود.
دِبی گفت: «به نظرم باهوشه؛ منتها یه جورِ متفاوت، یه جور خاص.
𝒁.𝑹𝒐𝒉𝒂𝒏𝒊