بریدههایی از کتاب اثر پرتوهای گاما بر روی گلهای همیشه بهار ساکنین کره ماه
۳٫۷
(۲۳)
هیچکی واسه چیزی که دوستش داره اونقدرها سرش شلوغ نیست.
سایه
ژیمناستیک هم یاد بده تکوندهندهست. تو هم از من چهره شرمآوری نشون دادهای که این بهانه رو دستشون بده که هشتونیمِ
کاربر ۱۳۸۰۹۱۹
بهم گفت کف دستم رو نگاه کنم. یه قسمتش عین ستارهاییه که سالها پیش از اونکه بشه فکرش رو کرد مُنفجر شده. این بخشِ من از زبانههای آتشی شکل گرفته که از آسمون سر برکشید تا اینکه خورشیدِ ما رو به وجود آورد. و این بخش از من ــ این بخش کوچک از وجود من ــ از خورشیده، همون وقتی که منفجر شد و به شکل توفان عظیمی به گردش دراومد تا سیارهها به وجود اومدن.[ نور صحنه را روشن میکند. ]و این بخش کوچک از وجود من، آن وقتها نجوای زمین بود. وقتی که حیات به وجود آمد، شاید این بخش کوچک من در قالب سرخسی که فشرده شده و روی هم تلنبار شده و به شکل زغالسنگ دراومده، میلیونها سال بعد به شکل یک الماس خودنمایی کنه. الماسی بهزیباییِ همون ستارهای که برای اولینبار ازش جدا شده.
امیرعباس قادری
همیشه غیر معمول بود؛ خنده بود، و غم. به روش خودش برایم از رویاهای پنهان و کابوسهایش میگفت. بسیاری از آنها را حس کردم و دریافتم که سالها قبل، آنها در نمایشنامه کنار میز تحریرم نوشته شدهاند.
پل زیندل
سوفی
تیلی: به دکتر زنگ بزنم؟[ مکثی طولانی ]زنگ بزنم دکتر؟
بئاتریس: نه، خوب میشه.
تیلی: فکر کنم بهتره دکتر خبر کنیم.
بئاتریس: من ازت نپرسیدم چی فکر میکنی!... ما برای بازکردن مغازه به هر پنیِ پولمون احتیاج داریم.
ز.م
روت:[ با فریاد ]میگم اون برنده شد! کری؟
بئاتریس: روت، اگه دهنت رو نبندی، میفرستمت دیوونهخونه.
روت: تو رو باید بفرستن دیوونهخونه، بتی دیوونه!
[ مکث طولانی ]
بئاتریس: خرگوشه توی اتاقته. دلم میخواد صبح اونو دفن کنی.
روت: اگه کاری کرده باشی... من میکشمت!
[ باشتاب از پلکان بالا میرود. ]
تیلی: مادر، تو که نکشتیاش، هان؟
بئاتریس: مامانی فردا میره. فردا اول صبح.
[ صدای گریه از بالای پلکان ]
تیلی: روت؟ حالت خوبه؟
ز.م
: «تدریس، رابطه مستقیم بین من و کسانی است که دوستشان دارم. نکته جالب دیگر این است که تو ناگزیری یاد بگیری چگونه باشی تا شاگردانت به تو توجه کنند و حرفهایت را بشنوند. باید بدانی چقدر دانشآموزانت را محدود کنی یا به آنها آزادی بدهی. باید گفت ناچاری گاه در یک روز پنج نمایشنامه همزمان اجرا کنی تا فقط بتوانی بچهها را سر کلاس بنشانی»
سوفی
نیمهعمر! اگه میخوای بدونی نیمهعمر چیه از خودم بپرس. یه نیمهعمرِ دستِاول جلوی روته! من یه عمره اسیر یه دخترم با یه عقلِ نصفهنیمه، و یکی دیگه با یه نیمهلوله آزمایش؛ یه نیمهشوهر ــ یه خونه نیمهپر از فضله خرگوش ــ با یه نیمهنعش! من به این میگم نیمهعمر ماتیلدا! من و کبالت ۶۰! دوتا از بزرگترین نیمهعمرهایی که تا حالا دیدهای!
amir_davari
نیمهعمر! اگه میخوای بدونی نیمهعمر چیه از خودم بپرس. یه نیمهعمرِ دستِاول جلوی روته! من یه عمره اسیر یه دخترم با یه عقلِ نصفهنیمه، و یکی دیگه با یه نیمهلوله آزمایش؛ یه نیمهشوهر ــ یه خونه نیمهپر از فضله خرگوش ــ با یه نیمهنعش! من به این میگم نیمهعمر ماتیلدا! من و کبالت ۶۰! دوتا از بزرگترین نیمهعمرهایی که تا حالا دیدهای!
amir_davari
تیلی:[ درحالیکه خرگوش مرده را از روی پلهها برمیدارد. ]بهتره برم توی حیاط پشتی دفنش کنم.
[ به سمت بیرون میرود. ]
بئاتریس: حوله رو دفن نکنیها.
[ تیلی میایستد، به طرزی آشکار گریه میکند و سپس بر خودش مسلط میشود. ]
تیلی: میذارم صبح اینکار رو میکنم.
ز.م
]روت در آستانه درِ اتاقش نمایان میشود. او خرگوش مرده را در حوله آبی در دست گرفته و همچنان که به بالای پلهها میرسد بهشدت گریه میکند. ]بعد از مدرسه قراره یه کار ثابت داشته باشی. توی آشپزخونه کار میکنی. یاد میگیری چهجوری آشپزی کنی و خرج روزانهات رو دربیاری، درست مثل هر شغل دیگه.
[ تیلی آرام از پلهها به طرف روت میرود. ]
تیلی:[ با ترس فراوان ]مامان... فکر کنم اون داره از حال میره. ]روت میلرزد. تیلی بامهربانی با او صحبت میکند.[ نه... نه... ]چشمان روت در حدقه میچرخد و لرزش بدنش بسیار شدید میشود. خرگوش و حولهای را که در آن پیچیده شده بود به زمین میاندازد. ]بیا کمکم! مامان! بیا کمک!
بئاتریس تمومش کن. شنیدی چی گفتم؟ روت، باید احساسات خودت رو کنترل کنی! ]رو به تیلی ]کمکم کن از پلهها ببرمش پایین!
ز.م
پرتوهای گاما بر روی گلهای همیشه بهار ساکنان کره ماه کنجکاوی منو متوجه خورشید و ستارهها کرد. چونکه هستی خودش باید مثل دنیایی از اتمهای عظیم باشه، و من دوست دارم بیشتر در موردش بدونم. ولی از همه مهمتر اینکه فکر میکنم آزمایش من احساس مهمتری رو در من به وجود آورد: هر اتم در من، در هر کس دیگهای، از خورشید اومده ــ از جاهایی فراسوی رؤیاهای ما ــ اتمهای دستهامون، اتمهای قلبهامون... ]
ز.م
آزمایش من ثابت میکنه بعضی از تأثیرات تشعشعیِ ناآشنا، میتونه اثر سازنده داشته باشه... و اینکه چه اندازه میتونه خطرناک باشه، اگه درست ازش استفاده نشه
ز.م
میپیچم از خیابونمون میرم پایین و همه صداها خاموش میشن. درِ همه خونههای این خیابونِ دراز بسته میشه و همه میچپن توی خونههاشون و هیچکس توی خیابون نمیمونه. بعد من نگران این میشم که نکنه میوهها و سبزیها خراب بشن... نکنه کسی چیزی نخره، حس میکنم انگار نباید توی واگن باشم و سعی میکنم داد بزنم.
ولی صدایی درنمیآد. حتی یه صدای کوچیک. بعد سرم رو میچرخونم و نگاهی به خونههای اونطرف خیابون میاندازم. یه پنجره بالای راهپلهها رو میبینم با یهجفت دست که داره آروم پردهها رو میکشه. صورت پدرم رو میبینم و قلبم از حرکت وا میایسته... روت... نور رو از جلوی چشمهام ببر کنار.
آتوسا
اگه تو فقط یهخورده توی این دنیا متفاوت باشی، اونا سعی میکنن نیست و نابودت کنن.
سوفی
میدونی، امروز رو به یادآوری زندگیام گذروندم و چی گیرم اومد، هیچی! همه زمینههای دیگه رو هم جمع زدم و حاصلجمعش شد صفر... صفرصفرصفرصفرصفر صفرصفرصفرصفرصفرصفرصفر صفرصفرصفر صفرصفرصفرصفرصفرصفرصفرصفر... میدونی با تمام دانش دستوری و این مزخرفات چهجوری باید تلفظش کنی؟ تلفظش کن صفر! صفر!
سپیده
میدونی، امروز رو به یادآوری زندگیام گذروندم و چی گیرم اومد، هیچی! همه زمینههای دیگه رو هم جمع زدم و حاصلجمعش شد صفر... صفرصفرصفرصفرصفر صفرصفرصفرصفرصفرصفرصفر صفرصفرصفر صفرصفرصفرصفرصفرصفرصفرصفر... میدونی با تمام دانش دستوری و این مزخرفات چهجوری باید تلفظش کنی؟ تلفظش کن صفر! صفر!
سپیده
حجم
۵۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۵۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۳۱,۵۰۰۳۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد