بعضی از تصاویر دوران کودکی مثل عکس در ذهن حک میشوند، صحنههایی که میتوانید بارها و بارها به آنها برگردید و هر چقدر هم که ازشان گذشته باشد، همیشه یادتان میمانند.
Sophie
بعضی از تصاویر دوران کودکی مثل عکس در ذهن حک میشوند، صحنههایی که میتوانید بارها و بارها به آنها برگردید و هر چقدر هم که ازشان گذشته باشد، همیشه یادتان میمانند.
yasna
«گاهی هرجا میری خاطرات دنبالت میآن، لازم نیست با خودت ببریشون.
Sophie
گاهی هرجا میری خاطرات دنبالت میآن، لازم نیست با خودت ببریشون.
غزل
اما اوضاع اغلب اونجور که آدم انتظارش رو داره پیش نمیره، مگه نه؟
غزل
اما تصور یک چیز بود و دیدنش با چشمهای خودش چیزی دیگر.
غزل
چشمهایش را بست و به صدای باران که روی سقف میبارید گوش سپرد. او عاشق صدای باران و جاری شدن آب در ناودان لبهٔ سقف بود.
هر وقت باران اینطور میبارید، مکس حس میکرد زمان متوقف شده است. مثل آتشبسی بود که در طول آن میتوانستی از هر کاری که داری دست بکشی، ساعتها کنار پنجره بایستی و نمایش و جریان بیپایان اشکهای آسمان را تماشا کنی. کتاب را باز روی میز کنار تخت گذاشت و چراغ را خاموش کرد. آرام با لالایی سحرانگیز باران تسلیم خواب شد.
غزل
و هیچی به قدرت یه قول نیست...
غزل
مکس با شک و تردید نگاهی به بستهای قایق انداخت.
رولاند گفت: «غرق نمیشه، مکس.» و پنجرهٔ زیرآبی را از سبد بیرون آورد و آن را روی سطح آب گذاشت.
مکس جواب داد: «توی تایتانیک هم همین رو میگفتن.»
غزل
با این حال، خیلی خوشحال بود که در جهانی جادویی که انگار سالها تنها به خودش تعلق داشت با دوستانش سهیم میشد.
غزل