زمان برای ما متفاوت میگذشت، هر روز یکنواخت و آهسته سپری میشد و در عین حال بهسرعت از دست میرفت.
n re
اعضای خانواده بیشتر از بقیه یکدیگر را میرنجانند، آشفته و خشمگینت میکنند و بیشتر از روی استیصال عمل میکنند تا منطق. چیزی فراتر از آن، آنها را به پیش میرانَد. هرگز نمیتوانی بفهمی دقیقاً چه میخواهند- اصلاً اگر خودشان بدانند. این آنها را بیپروا و غیرقابلپیشبینی میکند.
n re
مادرم میگفت باید مراقب باشم و اجازه ندهم تصوراتم بر من غالب شوند ولی او همیشه آدم واقعگرایی بود. میگفت مجبور است اینطور باشد چون زندگی به کسی لطف نمیکند.
n re
علت رفتن یک نفر، علت آمدن یک نفر... نمیتوان گفت کدام یک قویتر است
n re
شبها، در تنهایی، وقتی فقط خودت هستی و تاریکی، سخت است که تو هم همین کار را تکرار نکنی، اینکه نه تنها کارهایی را که انجام ندادهای، بلکه چیزهایی را که متوجهشان نشده بودی نیز دوباره مرور کنی.
n re
من خوششانس بودم که او را داشتم و همه این را میدانستند.
n re
گاهی اوقات تصورش کرده بودم، اینکه اگر خانوادهام کمی متفاوتتر، کمی بزرگتر بود زندگی چقدر متفاوت میشد.
n re
بیشتر آدمها چیزی دارند که سعی میکنند از آن محافظت کنند. چیزی که بیش از هرچیز دیگری برایشان ارزش دارد
n re
ولی مردم حرف میزنن، درسته؟»
مردم حرف میزدند؟ نه درمورد چیزهایی که واقعاً اهمیت داشتند. نه درمورد چیزهای واقعی.
n re
میدانستند یک ترک چقدر راحت پخش شده و باعث فروریزی میشد.
n re
«حس میکنم نمیدونم واقعاً آدمها از پس چه کارهایی بر میآن.
n re