بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هزار قدم در دل شب | طاقچه
تصویر جلد کتاب هزار قدم در دل شب

بریده‌هایی از کتاب هزار قدم در دل شب

نویسنده:تریسی چی
امتیاز:
۳.۵از ۸۹ رأی
۳٫۵
(۸۹)
«بیا دیگه. چیزهای ندیدهٔ زیادی اون بیرون هست.» چشمان دختر از اشک، یا شاید هیجان برق زد: «برای یه دختر؟» ‌«برای هرکسی که شجاعت و جرئت دیدن داشته باشه.»
Sophie
همه‌چیز و هرچیز بالأخره تمام می‌شود، چه بخواهی چه نخواهی، و به‌ندرت جوری تمام می‌شود که انتظارش را داری. در چنین اوضاعی، بهترین کاری که می‌توانی انجام دهی این است که کمربندت را محکم کنی و به راهت ادامه دهی.
ZAHRA
نمی‌دانست چه حس آرامشی در این است که هم‌نوعانش حرف‌هایش را جدی بگیرند، در اینکه به‌جای ترس، با شفقت مواجه شود و به‌جای اینکه طرد شود، به او اهمیت بدهند. در حقیقت، حتی جرئت نکرده بود فکر کند که چنین چیزی ممکن است. اما فکرش را بکن، اگر همه با چنین درکی از او استقبال می‌کردند، چه سفر متفاوتی می‌شد، چه دنیای متفاوتی!
Sophie
«بیا دیگه. چیزهای ندیدهٔ زیادی اون بیرون هست.» چشمان دختر از اشک، یا شاید هیجان برق زد: «برای یه دختر؟» ‌«برای هرکسی که شجاعت و جرئت دیدن داشته باشه.»
ZAHRA
او خطایی مرتکب شده بود و برخی از خطاها را نمی‌توان درست کرد. برخی از انتخاب‌ها هست که هرگز راه برگشتی ندارد.
Sophie
وقتی میوکو بچه بود، دلش می‌خواست با پسران هم‌سنش در میان این مزارع شخم‌زده کندوکاو کند و نوک پیکان‌های زنگ‌زده و تکه‌هایی از زره‌های پادتیر را از دل خاک بیرون بکشد؛ اما آداب مرسوم رفتار و کردار، این کار را برایش ممنوع کرده بود.
المیرا
همه به هم نیاز دارن و هیچ‌کس نمی‌تونه به‌تنهایی به اون چیزی که می‌خواد، برسه
𝐀𝐦𝐚𝐫𝐢𝐬
«می‌دونی، ممکنه به چیزی بدتر از مادرت تبدیل بشی!»
honeybee
میوکو نیشخندی زد و دست آبی‌اش شل شد. شاید کاملاً انسان نبود، شاید کاملاً اهریمن نبود؛ اما هرچه بود، بعد از تمام این اتفاقات، یک چیز را به‌طور قطع می‌دانست: برای اولین بار در زندگی‌اش، عاقبت کاملاً و بدون خجالت خودش بود.
yumi
همه‌چیز و هرچیز بالأخره تمام می‌شود، چه بخواهی چه نخواهی، و به‌ندرت جوری تمام می‌شود که انتظارش را داری. در چنین اوضاعی، بهترین کاری که می‌توانی انجام دهی این است که کمربندت را محکم کنی و به راهت ادامه دهی.
𝐀𝐦𝐚𝐫𝐢𝐬
روهیرو در جواب لبخند زد و گفت: «اصلاً بد نیست. هروقت خواستی بیای، آغوشمون به روت بازه.» سنارا از پشت‌سرش اضافه کرد: «و قول بده که زودبه‌زود بیای.» میوکو به هر دوی آن‌ها تعظیم کرد: «می‌آم.» گِیکی که به‌شکل پرنده‌ای غول‌پیکر در حیاط ایستاده بود، بی‌صبرانه بال‌هایش را تکان داد. غرغر کرد: «بله، باشه. تو دلت برای اون تنگ می‌شه. اون دلش برای تو تنگ می‌شه. حرف، حرف، حرف! آتسکایاکیناسو می‌تونن توی این مدتی که شماها خداحافظی می‌کنین، یه داستان کامل رو تعریف کنن.» سنارا سرزنشگرانه گفت: «خب که چی؟! ما انسانیم.» ‌«تقریباً.» میوکو نیشخندزنان بر پشت گِیکی سوار شد
...
همه‌چیز و هرچیز بالأخره تمام می‌شود، چه بخواهی چه نخواهی، و به‌ندرت جوری تمام می‌شود که انتظارش را داری. در چنین اوضاعی، بهترین کاری که می‌توانی انجام دهی این است که کمربندت را محکم کنی و به راهت ادامه دهی.
yumi
برای خدای ستارگان همه‌چیز ممکن بود و چون همه‌چیز ممکن بود، هیچ‌کدام از آن‌ها اهمیتی نداشت. او در ظرف زمان، همچون قایقی در اقیانوسی بی‌کران شناور بود و کاملاً از دنیای پیرامونش رها بود. اما میوکو از دنیای پیرامونش رها نبود و همه‌چیز برایش اهمیت داشت: هر لحظه‌ای که در اختیار داشت، هر انتخابی که می‌کرد، هرکسی که دوستش داشت. او برخلاف آفاینا، از دنیا جداافتاده نبود؛ چون تنها نبود.
mhyash
: «فکر می‌کنم باور کردی که باید کوچیک و بی‌اهمیت باشی. فکر می‌کنم یادت داده‌ن که عظمت و بزرگی متعلق به تو نیست و خواستنش باعث گمراهیه. فکر می‌کنم خودت رو به‌شکلی درآوردی که بقیه ازت انتظار دارن. اما این شکل شایستهٔ تو نیست. هیچ‌وقت مناسب تو نبوده و در همهٔ دورهٔ کوتاه زندگی‌ت، با تمام وجود می‌خواستی از این بند خلاص بشی.»
sed hamed
«گاهی اوقات حتی یه افعی هم برای زنده‌موندن باید ذات خودش رو پنهان کنه.»
n re
فرقی نمی‌کرد که مادرش چه حالی داشت، تردید داشت یا نه؛ چون در نتیجهٔ نهایی تفاوتی ایجاد نمی‌کرد: او رفته بود.
zar
آفاینا پلک‌هایش را بر هم زد. در واقع، با چندین چشمی که در امتداد گلو و سینه‌اش باز و بسته می‌شدند، پلک زد. پرسید: «همین الآنشم اون‌جا نیستی؟»
rezamahmoudi79
برای خدای ستارگان همه‌چیز ممکن بود و چون همه‌چیز ممکن بود، هیچ‌کدام از آن‌ها اهمیتی نداشت. او در ظرف زمان، همچون قایقی در اقیانوسی بی‌کران شناور بود و کاملاً از دنیای پیرامونش رها بود. اما میوکو از دنیای پیرامونش رها نبود و همه‌چیز برایش اهمیت داشت: هر لحظه‌ای که در اختیار داشت، هر انتخابی که می‌کرد، هرکسی که دوستش داشت. او برخلاف آفاینا، از دنیا جداافتاده نبود؛ چون تنها نبود.
mhyash
خواستن خطرناک بود، خواستن فتنه‌انگیز بود، خیانتی بود به ارزش‌های جامعهٔ
sed hamed
میوکو ناله‌کنان خود را بر پشت راسو کشید و به‌طرف سنارا برگشت و دستش را دراز کرد: «بیا دیگه. چیزهای ندیدهٔ زیادی اون بیرون هست.» چشمان دختر از اشک، یا شاید هیجان برق زد: «برای یه دختر؟» ‌«برای هرکسی که شجاعت و جرئت دیدن داشته باشه.» اهالی دهکده حالا داشتند از روی حصار می‌پریدند، فریاد می‌زدند و فانوس‌هایشان را تاب می‌دادند؛ اما میوکو تکان نخورد. لبخندی بر صورت سنارا نشست. در حالی که اهالی روستا روی چمن‌ها می‌دویدند، سنارا با گرفتن دست میوکو، خودش را بالا کشید و پشت‌سر او نشست. زمزمه کرد: «من می‌ترسم.» میوکو به او نیشخند زد: «اون بیرون ترسناکه... اما شگفت‌انگیز هم هست.»
کاربر ۶۸۴۹۳۲۰
خود فکر کرد آیا قرار است از این به بعد زندگی‌اش این‌گونه باشد: بلایی پس از دیگری، بدون لحظه‌ای آرامش!
n re
از ابری به ابر دیگر، به‌سوی زندگی‌هایی جدید، ماجراهایی جدید، رؤیاهایی جدید می‌جهیدند و بله، شاید هم به‌سوی خطر و مرگ. اما به هر حال، خطر و مرگ همه‌جا وجود داشت.
;) M&E
مهمان‌سرا زندگی می‌کردند، پوستهٔ خردشدهٔ تخم‌مرغ می‌گذاشت. از طرفی، یک روز عصر اسبی را دزدیده بود و در حالی که قرار بود برای کتری شام آب بیاورد، سوار بر آن در هوای گرگ‌ومیش، میوکوی نُه ساله و پدرش را که به تماشای سردشدن برنج شامشان ن
مینا
مهمان‌سرا زندگی می‌کردند، پوستهٔ خردشدهٔ تخم‌مرغ می‌گذاشت. از طرفی، یک روز عصر اسبی را دزدیده بود و در حالی که قرار بود برای کتری شام آب بیاورد، سوار بر آن در هوای گرگ‌ومیش، میوکوی نُه ساله و پدرش را که به تماشای سردشدن برنج شامشان ن
مینا
تخم‌مرغ می‌گذاشت. از طرفی، یک روز عصر اسبی را دزدیده بود و در حالی که قرار بود برای کتری شام آب بیاورد، سوار بر آن در هوای گرگ‌ومیش، میوکوی نُه
مینا
تخم‌مرغ می‌گذاشت. از طرفی، یک روز عصر اسبی را دزدیده بود و در حالی که قرار بود برای کتری شام آب بیاورد، سوار بر آن در هوای گرگ‌ومیش، میوکوی نُه
مینا
تخم‌مرغ می‌گذاشت. از طرفی، یک روز عصر اسبی را دزدیده بود و در حالی که قرار بود برای کتری شام آب بیاورد، سوار بر آن در هوای گرگ‌ومیش، میوکوی نُه
مینا
تخم‌مرغ می‌گذاشت. از طرفی، یک روز عصر اسبی را دزدیده بود و در حالی که قرار بود برای کتری شام آب بیاورد، سوار بر آن در هوای گرگ‌ومیش، میوکوی نُه
مینا
تخم‌مرغ می‌گذاشت. از طرفی، یک روز عصر اسبی را دزدیده بود و در حالی که قرار بود برای کتری شام آب بیاورد، سوار بر آن در هوای گرگ‌ومیش، میوکوی نُه
مینا

حجم

۳۴۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

حجم

۳۴۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان