
بریدههایی از کتاب بامداد خمار
۳٫۹
(۴۳۰)
دلم میخواهد بدانی که شب سراب نیرزد به بامداد خمار.
🎠Brietta~
نمیدانم. از قاجار هیچ نمیدانم. از رضاخان هیچ نمیدانم. از دنیا غافل بودم سودابهجان. چون عاشق بودم. هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. جهان میخواهد زیرورو شود. میخواهد نشود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگرنه؟
ʀᴇʏʜᴀɴᴇʜ
گفت: «من این همه یادگاری به تو دادهام. زلفم را... خون تنم را... تو به من چه یادگاری میدهی؟»
گفتم: «اوّل که من به تو یادگاری دادم؟»
تعجّب کرد: «چه یادگاری؟»
«دلم را.»
mah
گردن کشیده و عضلات برجسته زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستینهای بالازده و دستهای محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمیدانم. زشت بود؟ نمیدانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها میتوانستند تکیهگاه باشند.
حنا
بیحیایی که کار سختی نیست! متانت مشکل است.
نگارخاتون
از دنیا غافل بودم سودابهجان. چون عاشق بودم.
M Fahimrad
اصل بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است.
نگارخاتون
دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
کاربر ۹۲۷۹۹۹۹
«اینقدر مظلوم نباش. اینقدر با آدم نانجیب نجابت نکن محبوبه. از چشمان این زن شرارت میبارد. نجابت زیادی هم کثافت استها!... از من گفتن بود.»
arghavan
ولی فقط دلم نبود که او را میخواست. قطره قطره خونم بود. بند بند وجودم بود. تک تک سلولهایم بودند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بیچارهام بود
حنا
میگفتم درستش میکنم، ولی نشد. نمیدانستم ذات مرد تغییرپذیر نیست. نمیدانستم اگر خوب باشد همیشه خوب میماند و اگر بد باشد، تربیت نااهل را چون گِردَکان بر گنبد است.
arghavan
میگفت:
بگذرد این روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید
من میخندیدم و میگفتم: «آری شود ولی به خون جگر شود.»
حنا
بیاراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم. ساکت و مبهوت، مثل مجسمه ایستاد تا بناگوش سرخ شده و زیرلب گفت: «بنازم قلم نقاش طبیعت را!»
نگارخاتون
من عروسی بودم که حتی آیینه و شمعدان نداشت.
*Fatima*
پدرم آه کشید: «همه از دست غیر مینالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.»
نگارخاتون
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. جهان میخواهد زیرورو شود. میخواهد نشود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگرنه؟
حنا
اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط میکنند حرف بزنند.»
MehrAra
عاشقی پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم کشته شد.
MehrAra
عمه دوباره پرسید: «که گفتی خیلی دوستش داری؟»
سودابه شیفتهوار پاسخ داد: «آره عمهجان.»
«خدا به دادت برسد دخترجان. خدا به دادت برسد.»
نگارخاتون
من اندوهگینتر از آن بودم که لبخند بزنم. میرفتم تا نیش بزنم. مثل کژدم
willow
با اجازه قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت: «نه مادرجان، دستم را نه. اینجا را.» و به گونهاش اشاره کرد. «میدانید پسر است؟ یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید.»
چهقدر زنهای قدیم روانشناس بودند. چهقدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازه یک کتاب حرف زد. حسادتی که میرفت در قلب ما لانه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد.
هنگامه
آنقدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم.
«آقاجان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفألزدن بس است.»
«از سخنان حافظ لذّت میبرم.»
«پس خودتان بخوانید.»
«تو که میخوانی بیشتر لذّت میبرم.»
هنگامه
به خودم میگفتم آیا این خانمهای محترم متشخص، با همه دنگ و فنگشان به خیالشان هم میرسد که من دلباخته شاگرد نجّار محّل شدهام؟ که دلم میخواهد به همه این زندگی با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشتپا بزنم؟ دلم میخواهد این خانمهای آراسته محترم را که غرق عطر و جواهر هستند کنار بزنم و دوان دوان به آستانه آن نجّاری کوچک و تاریک و محقّر که از دوده چراغ سیاه است بروم و مثل سگ پاسبان کنار پاشنه در آن بخوابم؟
arghavan
«بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا برای من عاشق میشوی؟ آنهم عاشق شاگرد نجّار سر گذر! ای خاک بر آن سر بیلیاقتت بکنند دختر بصیرالملک. ای خاک بر سرم با این دختر بارآوردنم!»
arghavan
زندگی واقعی چهره نشان میداد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. کاغذپراکنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاههای دزدانه و عاشقانه و آههای جگرسوز نبود.
وفا
من امشب از بس چای خوردم مُردم.
وفا
برّه آهویی بودم که در دشتی خشک و غریب تنها و سرگردان مانده و در پشت سرش شکارچی و مقابلش سرزمینی مرموز و ناشناخته گسترده بود.
*Fatima*
ساکت شدم. به سؤالش فکر کردم. در قلبم جستوجو کردم و عاقبت پاسخش را یافتم: «نه. خودت نگذاشتی. سیرتت صورتت را پوشاند.»
*Fatima*
تراشههای چوب زیر پایش صدا میکرد. مانند برگهای درختان پاییز.
نگارخاتون
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست
هانی
حجم
۳۸۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۳۸۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۲۵۰,۰۰۰
۱۲۵,۰۰۰۵۰%
تومان