جملات زیبای کتاب بامداد خمار | طاقچه
تصویر جلد کتاب بامداد خمار

بریده‌هایی از کتاب بامداد خمار

انتشارات:نشر البرز
امتیاز
۳.۹از ۵۲۷ رأی
۳٫۹
(۵۲۷)
دلم می‌خواهد بدانی که شب سراب نیرزد به بامداد خمار.
🎠Brietta~
بی‌حیایی که کار سختی نیست! متانت مشکل است.
نگارخاتون
نمی‌دانم. از قاجار هیچ نمی‌دانم. از رضاخان هیچ نمی‌دانم. از دنیا غافل بودم سودابه‌جان. چون عاشق بودم. هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. جهان می‌خواهد زیرورو شود. می‌خواهد نشود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگرنه؟
ʀᴇʏʜᴀɴᴇʜ
اصل بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است.
نگارخاتون
گفت: «من این همه یادگاری به تو داده‌ام. زلفم را... خون تنم را... تو به من چه یادگاری می‌دهی؟» گفتم: «اوّل که من به تو یادگاری دادم؟» تعجّب کرد: «چه یادگاری؟» «دلم را.»
mah
گردن کشیده و عضلات برجسته زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستین‌های بالازده و دست‌های محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمی‌دانم. زشت بود؟ نمی‌دانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها می‌توانستند تکیه‌گاه باشند.
حنا
«این‌قدر مظلوم نباش. این‌قدر با آدم نانجیب نجابت نکن محبوبه. از چشمان این زن شرارت می‌بارد. نجابت زیادی هم کثافت است‌ها!... از من گفتن بود.»
arghavan
از دنیا غافل بودم سودابه‌جان. چون عاشق بودم.
M Fahimrad
دل می‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
زری
ولی فقط دلم نبود که او را می‌خواست. قطره قطره خونم بود. بند بند وجودم بود. تک تک سلول‌هایم بودند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بیچاره‌ام بود
حنا
می‌گفتم درستش می‌کنم، ولی نشد. نمی‌دانستم ذات مرد تغییرپذیر نیست. نمی‌دانستم اگر خوب باشد همیشه خوب می‌ماند و اگر بد باشد، تربیت نااهل را چون گِردَکان بر گنبد است.
arghavan
پدرم آه کشید: «همه از دست غیر می‌نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.»
نگارخاتون
اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می‌کنند حرف بزنند.»
MehrAra
بی‌اراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم. ساکت و مبهوت، مثل مجسمه ایستاد تا بناگوش سرخ شده و زیرلب گفت: «بنازم قلم نقاش طبیعت را!»
نگارخاتون
می‌گفت: بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آید من می‌خندیدم و می‌گفتم: «آری شود ولی به خون جگر شود.»
حنا
هنوز جسمم جوان بود و با روح خسته‌ام جدال می‌کردم
نگارخاتون
من امشب از بس چای خوردم مُردم.
ویفر مربایی
من عروسی بودم که حتی آیینه و شمعدان نداشت.
*Fatima*
زندگی واقعی چهره نشان می‌داد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. کاغذپراکنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاه‌های دزدانه و عاشقانه و آه‌های جگرسوز نبود.
ویفر مربایی
عاشقی پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم کشته شد.
MehrAra
حالا در آرزوی مردی بودم که شریف باشد. غیور باشد. سلیم‌النفس، ضعیف‌نواز و حمایتگر باشد. مردی که دردها را تسکین دهد. که بتوان به او تکیه کرد. دیگر سر و زلف و قد و قامت مرا گمراه نمی‌کرد. من به دنبال یک انسان بودم.
نگارخاتون
باز به یاد نصیحت‌های مادرم افتادم: تو خانم باش محبوب‌جان، تو خانم باش.
Nazanin
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. جهان می‌خواهد زیرورو شود. می‌خواهد نشود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگرنه؟
حنا
با اجازه قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت: «نه مادرجان، دستم را نه. این‌جا را.» و به گونه‌اش اشاره کرد. «می‌دانید پسر است؟ یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید.» چه‌قدر زن‌های قدیم روانشناس بودند. چه‌قدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازه یک کتاب حرف زد. حسادتی که می‌رفت در قلب ما لانه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد.
هنگامه
به خودم می‌گفتم آیا این خانم‌های محترم متشخص، با همه دنگ و فنگشان به خیالشان هم می‌رسد که من دلباخته شاگرد نجّار محّل شده‌ام؟ که دلم می‌خواهد به همه این زندگی با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشت‌پا بزنم؟ دلم می‌خواهد این خانم‌های آراسته محترم را که غرق عطر و جواهر هستند کنار بزنم و دوان دوان به آستانه آن نجّاری کوچک و تاریک و محقّر که از دوده چراغ سیاه است بروم و مثل سگ پاسبان کنار پاشنه در آن بخوابم؟
arghavan
این مردمی که کور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقّشان همین است.
ویفر مربایی
عمه دوباره پرسید: «که گفتی خیلی دوستش داری؟» سودابه شیفته‌وار پاسخ داد: «آره عمه‌جان.» «خدا به دادت برسد دخترجان. خدا به دادت برسد.»
نگارخاتون
من اندوهگین‌تر از آن بودم که لبخند بزنم. می‌رفتم تا نیش بزنم. مثل کژدم
willow
اصل بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است.
vany
آن‌قدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم. «آقاجان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفأل‌زدن بس است.» «از سخنان حافظ لذّت می‌برم.» «پس خودتان بخوانید.» «تو که می‌خوانی بیشتر لذّت می‌برم.»
هنگامه

حجم

۳۸۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

حجم

۳۸۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

قیمت:
۲۵۰,۰۰۰
۱۲۵,۰۰۰
۵۰%
تومان