جملات زیبای کتاب بامداد خمار | طاقچه
تصویر جلد کتاب بامداد خمار

بریده‌هایی از کتاب بامداد خمار

انتشارات:نشر البرز
امتیاز
۳.۹از ۴۱۴ رأی
۳٫۹
(۴۱۴)
دلم می‌خواهد بدانی که شب سراب نیرزد به بامداد خمار.
🎠Brietta~
نمی‌دانم. از قاجار هیچ نمی‌دانم. از رضاخان هیچ نمی‌دانم. از دنیا غافل بودم سودابه‌جان. چون عاشق بودم. هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. جهان می‌خواهد زیرورو شود. می‌خواهد نشود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگرنه؟
ʀᴇʏʜᴀɴᴇʜ
گردن کشیده و عضلات برجسته زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستین‌های بالازده و دست‌های محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمی‌دانم. زشت بود؟ نمی‌دانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها می‌توانستند تکیه‌گاه باشند.
حنا
گفت: «من این همه یادگاری به تو داده‌ام. زلفم را... خون تنم را... تو به من چه یادگاری می‌دهی؟» گفتم: «اوّل که من به تو یادگاری دادم؟» تعجّب کرد: «چه یادگاری؟» «دلم را.»
mah
از دنیا غافل بودم سودابه‌جان. چون عاشق بودم.
M Fahimrad
بی‌حیایی که کار سختی نیست! متانت مشکل است.
نگارخاتون
«این‌قدر مظلوم نباش. این‌قدر با آدم نانجیب نجابت نکن محبوبه. از چشمان این زن شرارت می‌بارد. نجابت زیادی هم کثافت است‌ها!... از من گفتن بود.»
arghavan
دل می‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
کاربر ۹۲۷۹۹۹۹
اصل بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است.
نگارخاتون
ولی فقط دلم نبود که او را می‌خواست. قطره قطره خونم بود. بند بند وجودم بود. تک تک سلول‌هایم بودند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بیچاره‌ام بود
حنا
می‌گفتم درستش می‌کنم، ولی نشد. نمی‌دانستم ذات مرد تغییرپذیر نیست. نمی‌دانستم اگر خوب باشد همیشه خوب می‌ماند و اگر بد باشد، تربیت نااهل را چون گِردَکان بر گنبد است.
arghavan
می‌گفت: بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آید من می‌خندیدم و می‌گفتم: «آری شود ولی به خون جگر شود.»
حنا
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. جهان می‌خواهد زیرورو شود. می‌خواهد نشود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگرنه؟
حنا
با اجازه قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت: «نه مادرجان، دستم را نه. این‌جا را.» و به گونه‌اش اشاره کرد. «می‌دانید پسر است؟ یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید.» چه‌قدر زن‌های قدیم روانشناس بودند. چه‌قدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازه یک کتاب حرف زد. حسادتی که می‌رفت در قلب ما لانه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد.
هنگامه
بی‌اراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم. ساکت و مبهوت، مثل مجسمه ایستاد تا بناگوش سرخ شده و زیرلب گفت: «بنازم قلم نقاش طبیعت را!»
نگارخاتون
به خودم می‌گفتم آیا این خانم‌های محترم متشخص، با همه دنگ و فنگشان به خیالشان هم می‌رسد که من دلباخته شاگرد نجّار محّل شده‌ام؟ که دلم می‌خواهد به همه این زندگی با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشت‌پا بزنم؟ دلم می‌خواهد این خانم‌های آراسته محترم را که غرق عطر و جواهر هستند کنار بزنم و دوان دوان به آستانه آن نجّاری کوچک و تاریک و محقّر که از دوده چراغ سیاه است بروم و مثل سگ پاسبان کنار پاشنه در آن بخوابم؟
arghavan
«بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا برای من عاشق می‌شوی؟ آن‌هم عاشق شاگرد نجّار سر گذر! ای خاک بر آن سر بی‌لیاقتت بکنند دختر بصیرالملک. ای خاک بر سرم با این دختر بارآوردنم!»
arghavan
اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می‌کنند حرف بزنند.»
MehrAra
پدرم آه کشید: «همه از دست غیر می‌نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.»
نگارخاتون
آن‌قدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم. «آقاجان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفأل‌زدن بس است.» «از سخنان حافظ لذّت می‌برم.» «پس خودتان بخوانید.» «تو که می‌خوانی بیشتر لذّت می‌برم.»
هنگامه
روزگاری آرزو داشتم تمام هستی خود را بدهم فقط به آن شرط که یک‌بار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و بمیرم.
حنا
خدا می‌داند که آن دکان کوچک برای من چه قصری بود. بوی چوب چه عطری بود و تمام مغازه چه غرفه‌ای بهشتی.
arghavan
این مردمی که کور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقّشان همین است.
وفا
زندگی واقعی چهره نشان می‌داد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. کاغذپراکنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاه‌های دزدانه و عاشقانه و آه‌های جگرسوز نبود.
وفا
به چشمانش خیره شدم. مانند خرگوشی اسیر مار. کدام‌یک مار بودیم؟ نمی‌دانم هر دو اسیر بازی طبیعت.
Mobin
عاشقی پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم کشته شد.
MehrAra
من عروسی بودم که حتی آیینه و شمعدان نداشت.
*Fatima*
برّه آهویی بودم که در دشتی خشک و غریب تنها و سرگردان مانده و در پشت سرش شکارچی و مقابلش سرزمینی مرموز و ناشناخته گسترده بود.
*Fatima*
ساکت شدم. به سؤالش فکر کردم. در قلبم جست‌وجو کردم و عاقبت پاسخش را یافتم: «نه. خودت نگذاشتی. سیرتت صورتت را پوشاند.»
*Fatima*
خودم آن‌جا بودم و دلم جای دیگر.
وفا

حجم

۳۸۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

حجم

۳۸۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

قیمت:
۲۵۰,۰۰۰
۱۲۵,۰۰۰
۵۰%
تومان