عشقهایی هستند که میتوان آنها را با هم جمع کرد و برخی دیگر را هرگز نمیشود تقسیم کرد.
LeNa
باید بتوانیم جایی در خط ممتد زمان نقطهٔ بیبازگشتی بیابیم، لحظهٔ دگرگونیِ بیبازگشتی که از آن به بعد دیگر هیچچیز و هیچکسی نخواهد توانست درختچهٔ فیکوس را نجات دهد. اگر پنجشنبه ساعت ۱۷:۵۳ کسی به درخت آب بدهد، زنده میماند، اما پنجشنبه ساعت ۱۷:۳۶، هرکسی با یک بطری آب از راه برسد، جوابش این است: نه عزیزم، لطف داری، اما سی ثانیه پیش... نه نمیگویم... شاید... اما، تو چی با خودت فکر میکنی، تنها سلولی که میتوانست این ماشین را دوباره بهراه بیندازد، آخرین یوکاریوتِ دلاوری که میتوانست همسایگانش را بیدار کند، سرشان فریاد بکشد که بجنبید دخترها، دوباره بهشان انگیزه بدهد و بگوید دستبهکار میشویم، دوباره جان میگیریم، نمیگذاریم همهچیز از دست برود، آخرینِ آخرینها ما را بهتازگی ترک گفت، و تو با آن بطری کوچک رقتانگیزت دیر رسیدی، بدرود، بدرود. جایی روی خط زمان این اتفاق میافتد.
سروناز
تمام پروازهای آرام شبیه یکدیگرند. اما هر پرواز متلاطمی به شیوهٔ خود متلاطم است.
سروناز
چرا گربههایی که موشها را به چنگ میآورند نمیگذارند آنها زندگی کنند؟ او آمادگی چنین تسخیری را نداشت، امر و نهی کمتر و رابطهای آرامتر و لطیفتر میخواست. اشتیاق بازوان مردانهٔ آندره او را میترساند و شهوت آنها میل او را سرکوب میکند. آندره نمیخواهد او را درک کند، و این شکنندگی که آندره خوب پنهان میکرد، محسوس میشود. لوسی نمیخواهد از روی اجبار به او روحیه بدهد، نه، مجبور نیست در برابر میل اربابمنشانهٔ او تسلیم شود و خودشیفتگی آسیبدیده بر اثر سنش را ارضا کند، مجبور نیست آن نگاهی را تحمل کند که به نگاه تولهسگ ولگردی میماند که زوزهکشان میگوید مرا با خود ببر
سارا شین