عشقهایی هستند که میتوان آنها را با هم جمع کرد و برخی دیگر را هرگز نمیشود تقسیم کرد.
LeNa
باید بتوانیم جایی در خط ممتد زمان نقطهٔ بیبازگشتی بیابیم، لحظهٔ دگرگونیِ بیبازگشتی که از آن به بعد دیگر هیچچیز و هیچکسی نخواهد توانست درختچهٔ فیکوس را نجات دهد. اگر پنجشنبه ساعت ۱۷:۵۳ کسی به درخت آب بدهد، زنده میماند، اما پنجشنبه ساعت ۱۷:۳۶، هرکسی با یک بطری آب از راه برسد، جوابش این است: نه عزیزم، لطف داری، اما سی ثانیه پیش... نه نمیگویم... شاید... اما، تو چی با خودت فکر میکنی، تنها سلولی که میتوانست این ماشین را دوباره بهراه بیندازد، آخرین یوکاریوتِ دلاوری که میتوانست همسایگانش را بیدار کند، سرشان فریاد بکشد که بجنبید دخترها، دوباره بهشان انگیزه بدهد و بگوید دستبهکار میشویم، دوباره جان میگیریم، نمیگذاریم همهچیز از دست برود، آخرینِ آخرینها ما را بهتازگی ترک گفت، و تو با آن بطری کوچک رقتانگیزت دیر رسیدی، بدرود، بدرود. جایی روی خط زمان این اتفاق میافتد.
سروناز
تمام پروازهای آرام شبیه یکدیگرند. اما هر پرواز متلاطمی به شیوهٔ خود متلاطم است.
سروناز