با چشم گریان، برگشتم خانه. دلم برای بچهها میسوخت. من امانتدار خوبی نبودم. زهرا بغلم کرد. دختر دهسالهام همدم و همراز من بود.
مامان طاهره! مگه کمکت نکردم فاطمه رو بزرگ کردی؟! اونموقع تازه کوچیک بودم. حالا بزرگترم. بیشتر کمک میکنم. اصلاً من مامان این بچه میشم.
حسین دستم را بوسید.
مامان، تو میخوای بچه رو بکشی؟ اصلاً من کمتر میخورم. لقمه کمتر میگیرم تا به بچه برسه. خودم کمکت میکنم. مامان، نگهش دار.
سعید علوی صدر
علی میدود. دستهایش را روی کمرم میگذارد و مالش میدهد. از روزی که تصمیم گرفتم بچه را نگه دارم. علی عجیب آرام شدهاست و خبری از بدقلقیها و بداخلاقیهایش نیست. دلم برای فرشتههایم غنج میرود.
سعید علوی صدر
آدم که بابا نداشته باشه. هیچکی رو نداره.
rainy day