هر بار که میروی، رسیدهای
متین
و به یاد دارم که فرشتهای به من گفت: «جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر و مرسل است، اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گُل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر. اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است...»
ریحانه باقریه
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: «خدایا، من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم. نه چشمانی تیز و نه جثهای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت به من بده.»
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شبتاب شد.
خدا گفت: «آنکه نوری با خود دارد، بزرگ است. حتی اگر به قدر ذرهای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی.»
و رو به دیگران گفت: «کاش میدانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.»
ریحانه باقریه
خدا گفت: «دوست داشتنِ یک گُل، دوست داشتنِ یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن «تو» کاری دشوار است.
دوست داشتن، کاریست آموختنی؛ و همه کس، رنج آموختن را نمیبرد.
ببخش، کسی را که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مؤمن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.
ریحانه باقریه
مؤمن دوست میدارد. همه را دوست میدارد. زیرا همه از من است. و من زیبایم و زیبایی، چشمهای مؤمن جز زیبا نمیبیند. زشتی در چشمهاست. در این دایره، هرچه که هست، نیکوست.
آنکه بین آفریدههای من خط کشید، شیطان بود. شیطان مسئول فاصلههاست.
ریحانه باقریه