هرجا که میرفت پوشههایش را با خودش میبرد. تا زمانی که پژوهشش هنوز جای پیشرفت داشت استراحت و تنفسی در کار نبود. و برای کار کردن روی آن فقط به مداد و کاغذ احتیاج داشت. اگر میشد به حال خودش رهایش کنند تا به پژوهشش بپردازد، دیگر چیزی از این دنیا نمیخواست.
zohreh
هروقت به این حقیقت دلگیر فکر میکرد که ممکن است قبل از اتمام آن بمیرد، انجام هر کاری غیر از آن برایش آزاردهنده میشد.
zohreh
حیف که برای من و تو کار کردن بدون ساعت غیرممکنه. چه خوشت بیاد چه نیاد، ما لای چرخدندههای جامعه گیر افتادیم. این چرخدندهها رو که از هم باز کنی، ساعتهامون از کار میفته. یا بهتره بگم ما چرخدندههای داخل ساعتیم. هرچی هم پیش خودمون فکر کنیم متکی به خودمون هستیم، آخرش معلوم میشه که اینطور نیست. این مطمئناً یه مقدار اطمینان خاطر بهمون میده، ولی به این معنی هم هست که آزادی کامل نداریم.
zohreh
به خودش گفت: هر کاری که میکنی، فقط هول نشو. هول شدن کمکی به یافتن راهحل نمیکرد. او مطمئن بود که مسئلهشان راهحلی دارد. هر مسئلهای راهحلی داشت.
zohreh
او همیشه ریاضی را مثل جستوجوی گنج در نظر گرفته بود. اول باید تصمیم میگرفتی کجا را بگردی؛ بعد باید مسیر کندوکاو مناسبی را که به پاسخ منتهی میشد مشخص میکردی. اگر نتیجهای به دست نمیآوردی، باید برمیگشتی به ابتدای کار و مسیر دیگری را انتخاب میکردی. فقط با تکرار صبورانه ولی جسورانهٔ این کار میتوانستی امیدوار باشی که گنج را پیدا میکنی ـ راهحلی که هیچ کس دیگری تا به حال پیدایش نکرده بود.
zohreh
«وقتی مردم رو از قیدوبند زمان آزاد کنی همینطور میشه. خودشون یه برنامهٔ انعطافناپذیر میریزن.»
zohreh