بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سوگ مادر | طاقچه
تصویر جلد کتاب سوگ مادر

بریده‌هایی از کتاب سوگ مادر

نویسنده:شاهرخ مسکوب
انتشارات:نشر نی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۲۱ رأی
۳٫۹
(۲۱)
آدمیزاد یک بار به دنیا می‌آید اما در هر جدایی یک بار تازه می‌میرد.
کاربر ۶۰۹۴۶۱۸
خواستم بگویم آخر مامان ما باید ناراحت باشیم که شما را از دست داده‌ایم شما که کسی از دست نداده‌اید؟ ترسیدم بفهمد که مرده است. چیزی نگفتم.
ثمینه
امّا این تنها علت ملال من نیست. از زندگی بی‌حاصلی که دارم بیزارم. نسبتآ زیاد چیز می‌خوانم ولی عطش دانستن با این قطره‌ها سیراب نمی‌شود. از طرف دیگر دست و بالم برای نوشتن بسته است. مثل آدم چلاقی هستم که پیوسته در آرزوی راه‌پیمایی است. در دلم هزار آشوب است که راهی به بیرون نمی‌یابد. آتشی است که زبانه نکشیده می‌افسرد.
ثمینه
می‌دانم که دیگر نیست و با وجود این، هست! چون می‌بینمش که در روح من ایستاده است
بنفشه آریاراد
وقتی آدم در بیمارستان است مرگ مثل خفاش دوروبرش پرسه می‌زند. گرچه مرگ در خودِ انسان است نه پیرامون او. ولی معمولا در این‌جاها بیش‌تر احساس می‌شود.
کاربر ۱۵۷۷۰۶۶
بی‌اختیار می‌گریست و او را می‌بوسید. داشت با کسی وداع می‌کرد که جان و تنش از او بود و غمخوارتر و غمگسارتر از او نداشت. خوب‌ترین و مهربان‌ترین پاره وجودش را از دست داده بود
بنفشه آریاراد
مرگ تو شجاعت زیستن را در من کشته است.
بنفشه آریاراد
انگار ته دل من چیزی زمین‌گیر شده است که نمی‌تواند سرپا بایستد
بنفشه آریاراد
من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه من زندگی می‌کند.
sadeghi
من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه من زندگی می‌کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرارسد به نیروی تمام و با جان‌سختی می‌مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خودِ زمینم و به یاری آن دانه‌ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم.
masome.k
ای‌بسا آرزو که خاک شدست.
کاربر ۱۶۱۶۶۳۱
در زندگی لحظاتی هست که آدم می‌بیند بنای عمرش یک‌باره فرو می‌ریزد. مثل خانه‌های مقوایی کودکان که با تلنگری هوار می‌شود. آدم به کمرگاه کوه نرسیده باید برگردد و مثل سیزیف راه رفته را از سر بگیرد.
کاربر ۱۶۱۶۶۳۱
مردی زمین‌گیر که در خود نمی‌گنجد و از اشتیاق گریز و رهایی می‌سوزد. ‫مثل شب بر خاک افتاده‌ام ولی به ستاره‌هایم نمی‌رسم. فقط آسمانم را تاریک کرده‌ام. اما نمی‌دانم در روشنی چطور می‌توان ستاره‌ها را دید، تا چه رسد به این‌که به آن‌ها دست یافت
منا
مدت‌هاست که مامان را ندیده‌ام، دلم خیلی برایش تنگ شده. چقدر مرگ ما را از هم جدا کرده، حتی خوابش را هم نمی‌بینم.
zar
آن وجود ناموجود چون مرده است، در شعور باطن من با خمیره خاموشی سرشته شده است. هر کار و هر بیان او به‌خاموشی است و سرزنش او نیز چنین است.
ثمینه
مادرم به فریاد می‌رسد، برمی‌خیزد و می‌گوید رها کنید، این، روح من است...
بنفشه آریاراد
ــ وقتی که می‌رفتی سر خاک، بهش چی می‌گفتی؟ ــ بهش چی می‌گفتم؟ هیچی. می‌رفتم دیدن. پایین پاش می‌ایستادم و سعی می‌کردم تو دلم نگاهش کنم. ]
zar
من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه من زندگی می‌کند.
sadeghi
انسان همیشه از گذشت ایام و رسیدن پیری و مرگ شکوه دارد ولی گاه این گذشت را به هر بهایی می‌خرد.
کاربر ۱۶۱۶۶۳۱
عطش دانستن با این قطره‌ها سیراب نمی‌شود. از طرف دیگر دست و بالم برای نوشتن بسته است. مثل آدم چلاقی هستم که پیو
ثمینه
مرده من همچنان گیج و لخت بود ولی زنده من... اول شانه‌هایم تکان خورد و بغض گلویم را گرفت و بعد اشک مثل آبی که سدی را بشکند راه گلویم را باز کرد و سرازیر شد. بی‌حسّی مرگ اندک‌اندک محو می‌شد. دانستم که زنده‌ام. احساس مبهم و نامشخص رنج مرا فرامی‌گرفت. مِهی غلیظ و فشارنده احاطه‌ام می‌کرد و به جانم نفوذ می‌کرد. مرگ من ناقص بود، چیزی مثل سکته ناقص.
کاربر ۱۶۱۶۶۳۱
وقتی آدم در بیمارستان است مرگ مثل خفاش دوروبرش پرسه می‌زند. گرچه مرگ در خودِ انسان است نه پیرامون او. ولی معمولا در این‌جاها بیش‌تر احساس می‌شود.
حسینی
جهان به مجلس مستان بی‌خرد ماند که رنج بیش برد هر کسی که هشیار است
حسینی
همیشه فکر می‌کردم که مادرم زمین است و من گیاهی که ریشه‌هایم در دل این خاک است. در او هستم و از او به بیرون سر می‌کشم. هر وقت که به او فکر می‌کردم انگار پاهایم را روی این زمین، استوار می‌دیدم. آخر سال‌ها «استخوان و ریشه‌ام فکر او بود» اما حالا که مرده است نه‌تنها این گیاه آبیاری نمی‌شود، بلکه هوا سنگینی می‌کند و به‌دشواری نفس می‌کشم. او زمین و آسمان من بود.
حسینی
هرگز ندیده بودم که مادرم به‌افسوس سر تکان دهد. دست‌کم جلو من هرگز این کار را نکرده بود. آخر او در راه ما خودداری و کف نفس عجیبی داشت.
حسینی
نمی‌دانم در آن لحظات آخر مامان به چه فکر می‌کرد که به‌حسرت سر تکان می‌داد. می‌دانم که دلش نمی‌خواست به این زودی بمیرد و سایه فشارنده مرگ را بر قلب بیمار و دردناکش احساس می‌کرد.
حسینی
چقدر دل‌گرفته و غمناکم و چقدر جای او در دل من خالی است. نمی‌خواهم بر این اندوه غلبه کنم. آخر تا کی آدم می‌تواند هر چیز را که نشانه انسانیتی است در خود بکشد.
حسینی
چقدر دل‌گرفته و غمناکم و چقدر جای او در دل من خالی است. نمی‌خواهم بر این اندوه غلبه کنم. آخر تا کی آدم می‌تواند هر چیز را که نشانه انسانیتی است در خود بکشد.
حسینی
چقدر جایش خالی است. نیستی او را با هیچ هستی دیگری نمی‌توان جبران کرد.
حسینی
هر وقت به تو فکر می‌کنم زمین زیر پاهایم تهی است و جا خالی می‌کند.
حسینی

حجم

۱۰۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

حجم

۱۰۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان