
بریدههایی از کتاب آتش بدون دود (جلد هفتم از مجموعه هفت جلدی)
۳٫۹
(۱۶)
"چیزی در جهان ما دردناکتر از صدای گریهٔ بلند یک مرد جاافتاده نیست."
BookWorm
تا تن طاهر نباشد، روح به طهارت نخواهدرسید. تا جسم انسان آلوده است، جهانی منزّه نخواهیمداشت.
•° زهــــرا °•
از عشق سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتّی اگر عاشق نیستی هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرینترین شربتهای معطّر جهان شیرین شود
تا خانهٔ تاریکِ قلبت، به چراغی که به مهمانی آوردهیی، روشن شود
تا کدورت از روحت - همچو ابلیس از نام خدا- بگریزد…
عطا ملکی
کاری کثیفتر از فریاد آزادیخواهی کشیدن زیر سایهٔ نظامهایی که آزادی ما را نابود کردهاند وجود ندارد.
•° زهــــرا °•
عزیز من!
عشق را قبله نکردی تا پرواز را یاد بگیری
•Pinaar•
- از آن بزرگواری که به دلیل داشتن مقام ممتاز ملّی، مذهبی و سیاسی، موقّتاً مایل نیستم نامش را ببرم امّا کتاب را به ایشان پیشکش کردهام، به دلیل محبّتی که بارها و بارها در حقّ من و این کتاب ابراز داشتهاند، بینهایت سپاسگزارم.
saqqa
تا جایی را، بهواقع، نبینی، لمس نکنی، نشناسی، بهدرستی، با روح و مغز و احساست نشناسی، نمیتوانی عاشقش باشی، نمیتوانی غمش را بخوری، و نمیتوانی قدمی در راه نجاتش برداری.
صــاد
دلم نمیخواهد بمیرم… دروغ که فایدهیی ندارد. من هنوز یکخرده هم زندگی نکردهام.
در کتابی خواندم که تاکنون بیش از بیستهزار نوع عِطر گل را تشخیص دادهاند. راست است مادر؟
من فقط گل اسفند را بوییدهام و گلسرخ را. شاید هم نرگس، مریم، شببو، و محبوبهٔ شب را… خب کم است دیگر. نه؟
درّین
خدای من هم هیچ انتظار و توقّعی از انسان ندارد. خدای من، خدای منتظرِ دربند توقّعات نیست. خدای من، فقط دوست ندارد که انسان، در بیتکیهگاهی خویش، معلّق باشد؛ چراکه خدای من میداند که انسان بیتکیهگاه، تکیهگاه بالقوّهاش شیطان است و اندیشههای شیطانی؛ میداند که تنها و بیابزارِ پریدن به هوا رفتن، سقوط را در رکاب خود دارد؛ و خدای من دوست ندارد که انسان را ساقط و مستأصل ببیند. همین و همین. دلِ خدای من برای همچو انسانی که از اختیارات خود، در خط ازمیانبرداشتن تکیهگاهی معنوی و بیمنّت استفاده کردهاست، میسوزد.
BookWorm
تمامشدن، مسألهیی نیست
چگونه تمامشدن، مسألهٔ ماست.
•Pinaar•
اسبهای خسته را هرگز به تاختن وادار مکن چراکه آنها فقط به سوی مرگ خواهندتاخت.
از سخنان یک مربّی اسب در صحرا
Narjes
برای خانهسوخته، باز، شاید بشود خانهیی بنا کرد.
دلسوخته را بگو چهکنیم؟
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
چندی پیش، شنیدم که در یک سخنرانی سیاسی در اروپا گفتهیید: "ما بهخاطر بچّهها میجنگیم امّا نهفقط بهخاطر بچّههای طبقهٔ کارگر و دهقان یا فقط بچّههای ستمدیدگان؛ بلکه همهٔ بچّهها؛ همه بدون استثنا؛ چراکه موقعیتهای طبقاتی، موقعیتهای ارثی_خونی نیست تا از پدران و مادران، به فرزندان منتقل شود؛ و بچّهها تا زمانی که نرم و شکلپذیرند، و وضعیت طبقاتی ثابتی را در جامعه اشغال نکردهاند، متعلّق به هیچ طبقهیی نیستند." این کلام آزادمنشانهٔ شما برای ما مذهبیها که دلمان نمیخواهد دکتر آلنیاوجا آقاویلر یک مارکسی جامداندیش متحجّر باشد، واقعاً دلنشین بود.
saqqa
- هر انسانی، در هر چیز که بخواهد، نابغه است. نخواستهیید که کسی باشید.
داریوش اعتماد
عاطفه، عدم تسلّط بر اعصابْ نیست، هدایت اعصاب است به جانبی که عقل را خوش نمیآید
•Pinaar•
یا به این میدان نیا، یا تمام بیا! جنگ کاهلانه، همیشه به سود دشمن است. "کجدار و مریز"، حرف مُفتِمُفت است. بادیهیی که کجش داشتهیی و نمیریزد، درواقع، چیزی در آن نیست که بریزد. بادیه که لبالب شد، یک ذرّه هم نمیتوان کجش کرد. هیچ موجودی در جهان، نفرتانگیزتر از عاشق نیمبَند نیست." و آلنی، دلافسرده، زیر لب زمزمه میکرد: بله…صائب، قبل از من گفتهاست: "دیوانهیی که میرَمَد از سنگ کودکان. بیرون کُنَش ز شهر، که کاملعیار نیست…"
صــاد
جوان! ناامیدی، علیالاصول، یک مرض فردی و شخصیست، نه یک بیماری گروهی و اجتماعی. من این را بارهاوبارها گفتهام، شکافتهام و اثبات کردهام: ما، در تمام طول تاریخ حیات بشر، حتّی برای نمونه هم، ملّتی را سراغ نداریم که گرفتار ناامیدی و سرخوردگی شدهباشد. هیچ. هیچ. افراد؟ چرا… ناامید میشوند و در ناامیدی میمیرند. برخی طبقات و اَقشار فاسدِ روبهفنایِ آفتزده هم همینطور؛ امّا ملّتها؟ اُمّتها؟ مردم و جوامع تاریخی؟ هرگز. هرگز.
سحر
از این گذشته، جوان! یادت باشد که ناامیدی، مرضیست خاصّ دوران نوجوانی و ابتدای جوانی؛ چراکه نوجوان، طبیعتاً، فرصت کافی برای بازگشت به امید را دارد؛ فرصت بازگشت به زندگی، به نوسازی خویش، به نوسازی جامعه و به نوسازی جهان را دارد؛ امّا انسان، در سنّ بالا، در سنّ رسیدگی و پختگی، در روزگار میانسالی و پیری، دیگر فرصتی برای ناامیدشدن ندارد. ناامید بشود که چه؟ ناامید بمیرد؟ چنین کسی ناامید نیست، دیوانه است درواقع.
سحر
فحشا، مسألهٔ زمان ما و جهان ماست. تا تن طاهر نباشد، روح به طهارت نخواهدرسید. تا جسم انسان آلوده است، جهانی منزّه نخواهیمداشت. به خوشبختی راستین ژرف، تنها در پناه طهارت میتوان رسید.
سحر
این مردم، هزار حکومت جابر ظالم را شکستهاند و خود نشکستهاند.
کاربر ۱۱۵۱۹۷۸
"ایران، ثروتمندترین کشور جهان است. ایران، میتواند بهشت روی زمین باشد. مردم ایران، همه، میتوانند خانههایی بسازند که یک خشت آن از طلا، یک خشت آن از نقره. آب؟ آنقدر داریم که هیچ سرزمینی ندارد. دانه؟ آنقدر داریم که فقط خدا میداند. طلا؟ جواهر؟ آهن؟ چوب؟ نفت؟ ایران میتواند برای مدّتها، خرج دنیا را هم بدهد؛ امّا همهٔ بدبختی ما از حکومت بد است و از حکومت ظالمیست که نوکری بیگانه را میکند"
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
- انسان، فقط در رؤیاست که به جمیع آرزوهایش، به همان شکلی که میخواهد، میرسد - بیدغدغهٔ شکست و حذف و ناکامیهای متّصل به کام.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
درد، مارال من، درد…
ارزش درد، هزاران بار بیش از ارزش همدردیست.
درد، حالتیست مردمی
همدردی، خصلتیست اشرافی و بزرگمنشانه.
درد را هرگز همسنگِ همدردی ندان و راضی باش که اینک، درد به سروقت تو آمدهاست، نه همدردی!
مارال جان!
BookWorm
فریاد کشیدم، با تمام امکانم، با تمامی تارهای صوتیام،
با تمامی خشم و نفرت و وحشتم.
شاید به فریادم برسی
شاید به کمکم بیایی…
فریادم، امّا، اگر تو را به وحشت انداخت و تو گریختی
و از من دورتر از آنچه که بودی، شدی
این دیگر گناه من نبود
گناه قدرت تشخیص تو بود…
BookWorm
- بله مارالی؟ یک هفته مرخصی؟ شمال؟ جنوب؟ آذربایجان؟ یا کَن، نیس، ساحلعاج، مادرید… فقط یک هفته. نه؟
- نه آلنی! نه! حرفم را، همهٔ حرفهایم را، دردم را و همهٔ دردهایم را، خلاصه میکنم: بازی، بس است آلنی! بازی بس است! بهترین دوستانمان را یکیک میکشند. فردا نوبت ماست، و هنوز، جدّاً، هیچ کاری نکردهییم آلنی! من، در زندان، فرصت بیکرانهیی برای فکرکردن به دست آوردم. آلنی! اینطور هیچ خاصیتی ندارد. به یُلماز فکر کن! چهقدر درست کارش را کرد و رفت. ما، من و تو، او را ساختیم و راه انداختیم؛ امّا او کار را، بسیار جدّی گرفت؛ بسیار جدّیتر از ما. آلنی! بازی بس است! کاری بکن - پیش از آن کَز تو نیاید هیچ کار.
- اطاعت، مارال! اطاعت! از هم امروز آغاز میکنم.
saqqa
"سالی که نکوست، از بهارش پیداست. ماستی که تُرش است از تغارش پیداست".
داریوش اعتماد
تو و همسرت، بسیار خوبید آلنی، بسیار خوب! در این هیچ شکّی نیست. خدای من هم هیچ انتظار و توقّعی از انسان ندارد. خدای من، خدای منتظرِ دربند توقّعات نیست. خدای من، فقط دوست ندارد که انسان، در بیتکیهگاهی خویش، معلّق باشد؛ چراکه خدای من میداند که انسان بیتکیهگاه، تکیهگاه بالقوّهاش شیطان است و اندیشههای شیطانی؛ میداند که تنها و بیابزارِ پریدن به هوا رفتن، سقوط را در رکاب خود دارد؛ و خدای من دوست ندارد که انسان را ساقط و مستأصل ببیند. همین و همین. دلِ خدای من برای همچو انسانی که از اختیارات خود، در خط ازمیانبرداشتن تکیهگاهی معنوی و بیمنّت استفاده کردهاست، میسوزد.
•Pinaar•
اجزای تاریخ را لحظههای بسیار کوتاه میسازند؛ لحظههایی که حادثهیی میبایست اتّفاق بیفتد و به دلیلی یا به تصادفی، اتّفاق نمیافتد؛ لحظههایی که نمیبایست اتّفاقی بیفتد، و به دلیلی یا به تصادفی، آن اتّفاقی که نمیبایست بیفتد، میافتد. با وجود این، و با اینکه تصادف و اتّفاق و لحظههای خاص، نقشی اساسی در ساخت اجزای تاریخ دارند، درکل، این ارادهٔ ملّتهاست که تاریخ را میسازد. درواقع، اجزاء، در حکم کلماتاند، و این ارادهٔ ملّتهاست که به مدد کلمات، نابترین جملهها را مینویسد…
صــاد
از عشق سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتّی اگر عاشق نیستی هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرینترین شربتهای معطّر جهان شیرین شود
تا خانهٔ تاریکِ قلبت، به چراغی که به مهمانی آوردهیی، روشن شود
تا کدورت از روحت - همچو ابلیس از نام خدا- بگریزد…
عطا ملکی
دموکراسی غربی یعنی همین: حمایت آزادانهٔ بدها از بدها. جنایتکاران با جنایتکاران دست میدهند و لبخند میزنند. دزدان، دزدان را به مجلس شورا، مجلس عوام و مجلسِ لُردها میفرستند و به ریاستجمهوری انتخاب میکنند. نه حکومتها از مردم سَرَند، نه مردم از حکومتها؛ اما در شرقِ ما، ابداً اینطور نیست. در شرق، مردم غالباً خوباند، حکومتها غالباً بد؛ به همین دلیل هم، وقتی دیده میشود که مردم، ساکت و سربهزیرند، معنیاش، نهایتاً این است که تظاهر میکنند به اینکه تسلیم شدهاند و دست از جنگیدن برداشتهاند؛ حال آنکه نشدهاند و برنداشتهاند، و همه هم این را میدانند. مردم ما هرگز از جنگیدن با حکومتهای فاسد خسته نمیشوند.
Narjes
حجم
۳۲۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۲۰ صفحه
حجم
۳۲۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۲۰ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان