
بریدههایی از کتاب آتش بدون دود (جلد پنجم از مجموعه هفت جلدی)
۴٫۰
(۱۴)
زندگی، قبل از هر چیز، زندگیست. گل میخواهد، موسیقی میخواهد، زیبایی میخواهد. زندگی، حتّی اگر یکسره جنگیدن هم باشد، خستگیدرکردن میخواهد، عطر شمعدانیها را بوییدن میخواهد.
چوغورک
وقتی چیزی را همه میدانند، فقط احمقها دربارهٔ آن سخن میگویند.
Farshid0032
و چه مقدار بغض درگلومانده، گریهٔ پنهان بیصدا، و نالههای درخلوت، جانشین سخنهایی شده که اگر بههنگام گفته میشد، نقش هزار پنجرهٔ گشوده به جانب بهار را بر عهده میگرفت.
چوغورک
«پالاز! جهان جهان بزدلها نیست. یا بمیر یا بجنگ یا به بزدلیِ خود اعتراف کن تا شاید معالجهات کنیم و نجاتت بدهیم!»
•° زهــــرا °•
انسان باید یاد بگیرد که خواهش نکند، بخواهد؛ چراکه هر چیز درستی، در سراسر زمین، برای انسان است و حقّ طبیعی و اجتماعی انسان. چرا ما باید حقوق طبیعی و اجتماعی خود را با التماس بخواهیم
چوغورک
فرهنگ، سواد، تحصیلات، کتابخواندن، سیاست، مشاغل جدّی و موقعیتهای اجتماعیِ وقتگیر نباید زن را از زنبودن و مرد را از مردبودن بیندازد، همانطور که زن و مرد را از انسانبودن؛
•° زهــــرا °•
حیف که شبانهروز فقط بیستوچهار ساعت است. آخر در این مدّت کم که کاری نمیشود کرد. میجُنبیم، سحر شام شدهاست، تکان میخوریم، شام سحر. فردا را هم به حسابِ امروز نمیتوانیم خرج کنیم؛ چون برای فردا، چند برابرِ فردا کار گذاشتهییم…
چوغورک
سوارِ نامرد از پیادهٔ مرد میترسد.
•° زهــــرا °•
سیاست یعنی دروغگفتن در حفاظِ «مصلحتِ مردم»، ریاکردن در پناه «آرمانِ مُقدّسِ نجاتِ مردم»، دزدیدن، زیرِ چترِ «حفظ منافعِ مردم»، خیانتکردن، به نام «خدمت صادقانه به مردم»…
چوغورک
گذشته، در جایِ خود نمانده تا ما به آنجا بازگردیم. گذشته، مثل هیزم خشک، سوخته و تمام شده، و از آن، تنها، خاکستر خاطره برجای مانده _به دست باد زمانه. پس اگر بخواهیم واقعبین باشیم باید قبول کنیم که نمیتوان به گذشته بازگشت؛ امّا میتوان جمیع بخشهای خوب خاطره را به آینده برد و در آینده به آن زندگی بخشید.
چوغورک
چرا غالباً اینطور به نظر میرسد که سادگانِ صمیمی، مردمی دیرانتقالاند؟
_ چون به نظر میرسد که این گروهِ کمیاب، جهان خالی از صفای زمان خویش را ادراک و منتقل نکردهاند، که اگر کردهبودند این را هم درک میکردند که با صداقت و سادگی، قابلیت تطبیق خود را با جهان زمان خود از دست میدهند و ذلیل میشوند.
•° زهــــرا °•
ما هر لحظه در معرض خطریم چراکه طهارت تَن _که ما را از همهٔ حیوانات جدا میکند_ برخلاف تصوّر سادهدلانهٔ تو، امری ارادیست، نه طبیعی و غریزی و فطری. طاهرنگهداشتن جسم امریست که به شجاعت، قدرت تفکّر، تسلّط دایمی بر نفس، و ایمان غولآسا احتیاج دارد. به علّت اساسی و فلسفه احتیاج دارد.
•° زهــــرا °•
ارزش هر چیزی، در جهان ما، کمتر از ارزش آنچیزیست که از پیِ هر التماس، فرومیریزد و ویران میشود.
•° زهــــرا °•
میراث پدران ماست، به ما رسیده، این دردها.
از شعر مشهور «بودردی»
اثر مختومقُلی
چوغورک
نجات، در پارهپارهشدن نیست، در یکپارچهشدن است. هیچیک از کشورهایی که تکّهتکّه شدهاند، پس از گسیختگی، مردمش به آسایشی دست نیافتهاند.
چوغورک
من امّا تنها آوارهٔ روزگار خویش نیستم. آوارگی، سرنوشت انسان اندیشمند عصر ماست؛ و تا رسیدن به سرپناهی آرامبخش، چه چاره از جستوجو در تمامی جهات؟
•° زهــــرا °•
امروز، مبارزهٔ سیاسی جدّی، یک علم است مادر؛ علمی بسیار مشکلتر و پیچیدهتر از علم پزشکی؛ و علم پزشکی در مقابل آن چیزیست خجالتآور و حقیر. چرا؟ چون علم پزشکی، هرگز به ریشهکَنکردن ابدی درد و مرض نمیاندیشد. نهایت به تسلّط بر درد و مرض فکر میکند؛ امّا سیاست، یعنی به روزگارِ بیدردی انسان اندیشیدن و برای رسیدن به آن روزگار جنگیدن.
Maede Heydari
تا رسیدن به سرپناهی آرامبخش، چه چاره از جستوجو در تمامی جهات؟
Shaker
شبهِسیاسیها، برای مبارزه از سرطان هم بدترند. چرا اینطور مرا نگاه میکنی و لبخند میزنی؟ ها؟ آنها که بهخاطر عقدههایشان، بیماریهایشان، کمبودهای فردیشان، توسریخوردگیهایشان، و بهخاطر شهرتپرستی و جنونِ مقام و تمایلات جنسیشان، به میدان سیاست میآیند، تمام راههای یک مبارزهٔ شرافتمندانه را میبندند؛
•° زهــــرا °•
کسی میتواند وطن روح مرا عاشق باشد که روی خاکش راه رفتهباشد _پای پیاده، سالها؛ و چنین موجودی، در سراسر جهان، تویی، برای اَبد _تو
درّین
عرفانی که من از آن سخن گفتم، و تو را به مددِ منصور به سوی آن راندم، این خاصیت را دارد که حذف سوآل میکند، و تو محتاج آنی که جواب باشی، نه سوآل. سوآل، تو را خمیر خواهدکرد؛ چراکه بسیاری از پرسشها، بهحقیقت، به پاسخ نمیرسند؛ و نرسیدن، تو را خُردوخمیر میکند: ذهنِ تو را، روحِ تو را، و حتّی جسمِ تو را.
•° زهــــرا °•
حرف از عظمت یک اقدام هم درمیان نیست؛ حرف از اصول است و تخطّی از اصول. انحراف از اصول، در ابتدا، هرقدر هم ناچیز باشد، بهتدریج، جبرانناپذیر میشود. اصول، در نظر و عمل، باید که صددرصد بر هم منطبق باشند یا با فاصلهٔ بسیار ناچیزی، صددرصد به موازات هم؛ و اِلّا، اگر برای نظر و عمل، نقطهٔ حرکت واحدی وجود داشتهباشد و جدایی اتّفاق بیفتد، این جدایی، هر قدر هم تدریجی و نامحسوس باشد، زمانی میرسد که دیگر از یکی به دیگری نمیتوان رسید _با هیچ شتابی با هیچ منطقی، و در این زمان است که ما، بهعنوان یک سیاستمدار، به یک کلاهبردار تبدیل میشویم؛ به یک جنایتکار.
حسن مطلبی
همیشه بهترین فرصت، نزدیکترین فرصت است. امشب از فردا شب بهتر است.
درّین
مارال میگفت: آلنی! این محمود، چهجور موجودیست؟ مگر میشود که کسی اینقدر ساده و باصفا باشد، و باز هم اینقدر تیزهوش و سریعالانتقال؟
کاربر ۱۳۹۳۶۰۸
_ به نظر من، آدمهای خوب، همیشه، خوب آدمهایی نیستند. گاهیاوقات آدم به نوعی از بد احتیاج دارد. بد، مثل گالان، مثل آلنی.
DELA
در برابر رأی دادگاه نظامی، مردم، گرفتهخاطر و مبهوت بودند، و کاملاً خاموش. هیچ حرکتی دیده نمیشد و هیچ فریاد اعتراضی برنمیخاست؛ و این خصلت جماعتهای بیرهبریست: بلاتکلیف، معطّل، گیج، عصبی، منتظر، خشمگین، کلافه… جنگل بزرگ، کبریت میخواهد.
نیروی بیرهبری، رودخانهییست که به کویر میریزد.
saqqa
من اعتقادم جداً خلاف این است کِبْتر! صحرا پُر از گالان است و آلنی. در صحرا فقط یک سولماز وجود داشت که از آدمکُش ولگرد بیکارهٔ بدمنشی مثل گالان، گالاناوجای کدخدای ترانهسرای عاشقپیشه را ساخت، و یک مارال هم وجود داشت که از بچّهیی خیالباف و پرمدّعا، آلنی را. بیا تصمیم بگیر کِبْتری باشی که بتوانی بزرگتر از گالانها و آلنیها را بسازد…
صــاد
(_ خانه فقط برای استراحت و آسایشِ مرد است آلنی، نه برای ظرفشستن و غذاپختنِ مرد.
_ این در صورتی درست است که زن، زنِ خانه باشد مارال!)
درّین
زندگی، قبل از هر چیز، زندگیست. گل میخواهد، موسیقی میخواهد، زیبایی میخواهد. زندگی، حتّی اگر یکسره جنگیدن هم باشد، خستگیدرکردن میخواهد، عطر شمعدانیها را بوییدن میخواهد. خشونت هست، قبول؛ امّا خشونت، اصل که نیست، زائده است، انگل است، مرض است. ما باید به اصلمان بازگردیم.
درّین
کِبْتر، چشمهایش را نرم باز کرد و نَرم بست: بر مخمل، در جهت خوابوناخوابش دستکشیدند.
درّین
حجم
۲۲۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان