من سختترین سختیها را از این زندگی بیشتر دوست دارم. این سختتر است. اینکه زشتی ضحاک را ببینیم و نتوانیم چیزی بگوییم. اینکه کسی نباشد که حرفمان را بفهمد. اینکه در گروهی باشیم که ضحاک را با همهٔ زشتیاش میستایند. اینها دارد مرا از پای درمیآورد. دیگر نمیتوانم ادامه دهم. میشنوی برادر؟
fuzzy
اکنون هر خشت از ستونهای ضحاک را چون سر بریدهٔ جوانانی میبینم که روی هم چیده شدهاند
fuzzy
در خواب ناگهان سه جنگی به کاخم آمدند و آن که از همه به سال کمتر بود، در من بیاویخت و بر گردنم بند آویخت و مرا کشانکشان به سوی کوهی برد. در خواب گاه چهرهٔ گاوی را میدیدم، تاریک و روشن. میآمد و میرفت. گاوی بزرگ بود و چشمهایی درخشان داشت. پس بالای کوه بودم. نزدیک بود مرا از کوه پایین بیندازند. فریادی کشیدم و به ناگاه از خواب پریدم.
fuzzy