بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختر ستاره‌ای | طاقچه
۴٫۵
(۶۷)
گفتم: تو وقت داری؟ `` گفت: هیچ کس وقت نداره. زمان نمی‌تونه مال کسی باشه. ``
elham
چرا منتظری یه چیزی بشه تا خوش‌حال بِشی؟ این شعار منه، همین الان جشن بگیر و خوش باش. شعار تو چیه، آقابزرگ؟
Saeed Fakour
چشم‌هایش مستقیم به قلبش راه داشت.
Nuage
می‌خندید، وقتی هیچ مایه‌ی خنده‌ای وجود نداشت. می‌رقصید، وقتی هیچ موسیقی‌ای شنیده نمی‌شد. هیچ دوستی نداشت، تا آن زمان، او بی‌دوست‌ترین آدم مدرسه بود.
hedgehog
من در فانوس دریایی لبخندِ او خانه کردم.
elham
موقع ناهار. پیراهن سفید خیلی بلندی پوشیده بود که تا روی کفش‌هایش را می‌گرفت. دور یقه و مچ‌هایش چین داشت، به نظر می‌رسید این پیراهن می‌توانست لباس عروسی مادرِ مادربزرگش باشد.
هانيه
غیر قابل بیان بود. او امروز بود. فردا بود. ملایم‌ترین عطر یک گل کاکتوس، و سایه‌ی گریزان یک پریْ‌جغد بود. نمی‌دانستیم چطور تعبیرش کنیم. در فکرهایمان سعی می‌کردیم او را مثل پروانه به تکه‌ای چوب‌پنبه سنجاق کنیم، اما سنجاق فقط از بدنش رد می‌شد و او به دوردست‌ها پرواز می‌کرد.
hedgehog
من فقط درکی مبهم داشتم که با کلمات قابل بیان نبود.
Nuage
زمین با ما صحبت می‌کنه، اما به خاطر همه‌ی جار و جنجالی که حواسمون به وجود میارن، نمی‌تونیم صداشو بشنویم. گاهی اوقات لازمه اونارو از بین ببریم. حواسمونو فراموش کنیم. اون موقع ــ شاید ــ زمین با ما ارتباط برقرار کنه. جهان هستی با ما صحبت کنه ستاره‌ها نجوا کنن.
Nuage
اصلاً نمی‌دانست فوتبال چیست. می‌گفت در خانه‌شان تلویزیون ندارند. غیر قابل بیان بود. او امروز بود. فردا بود. ملایم‌ترین عطر یک گل کاکتوس، و سایه‌ی گریزان یک پریْ‌جغد بود. نمی‌دانستیم چطور تعبیرش کنیم. در فکرهایمان سعی می‌کردیم او را مثل پروانه به تکه‌ای چوب‌پنبه سنجاق کنیم، اما سنجاق فقط از بدنش رد می‌شد و او به دوردست‌ها پرواز می‌کرد.
elham
او نوری قابل انعطاف بود: به تمام زوایای روز من می‌تابید. به من خوش گذراندن را یاد داد. تعجب کردن را. به من خندیدن را یاد داد. شوخ‌طبعیِ من همیشه انتظارات دیگران را برآورده می‌کرد؛ اما منِ خجالتی و درون‌گرا، خیلی کم آن را نشان می‌دادم: من که قبلاً فقط لبخند می‌زدم، در حضور او، سرم را عقب بردم و برای اولین بار در زندگیم با صدای بلند قهقهه زدم. او همه چیز را می‌دید. قبلاً نمی‌دانستم این‌همه چیز برای دیدن وجود دارد. مدام دست مرا می‌کشید و می‌گفت: نگاه کن! `` دور و بَرَم را نگاه می‌کردم و چیزی نمی‌دیدم. کجا؟ `` با دست نشان می‌داد. اون‌جا. ``
b.i
از بین جمعیت توانستم ببینم که یک نفر ــ سوزان ــ روی نیمکت نشسته بود. صاف نشسته و لبخند می‌زد. چوبی تقریبا سی سانتی‌متری در دستش گرفته بود که یک طرف آن به شکل پنجه بود. دور گردنش، از یک نخ تابلویی آویزان کرده بود که رویش نوشته بود: «با من حرف بزنید، تا من پشت شما را بخارانم.» هیچ داوطلبی پیدا نکرده بود. در فاصله‌ی پنج ــ شش متری او هیچ‌کس دیده نمی‌شد. با سرعت هرچه تمام‌تر برگشتم. از لابه‌لای جمعیت رفتم و دور شدم. وانمود کردم دنبال کسی می‌گردم. وانمود کردم چیزی ندیده‌ام. و دعا می‌کردم زنگ بخورد. آن روز صبح، وقتی بعدا او را دیدم، از تابلو خبری نبود. او چیزی درباره‌ی آن نگفت. من هم همین‌طور.
Ghazal
«چرا منتظری یه چیزی بشه تا خوش‌حال بِشی؟ این شعار منه، همین الان جشن بگیر و خوش باش. شعار تو چیه، آقابزرگ؟ ``
Nuage
نمی‌تونی صبح از خواب بیدار شی و بگی اصلاً برات مهم نیست که بقیه‌ی مردم دنیا چی فکر می‌کنن. ``
Nuage
صحرای سِنورَن پر از حوضچه است. شاید آدم وسط یکی از آنها ایستاده باشد اما متوجه نشود، چون این حوضچه‌ها معمولاً خشک هستند. این را هم متوجه نمی‌شود که چند سانتی‌متر پایین‌تر از پایش، قورباغه‌هایی خوابیده‌اند که ضربان قلب‌شان یک یا دو بار در دقیقه می‌زند. آنها به صورت غیرفعال قرار می‌گیرند و منتظر می‌مانند، این قورباغه‌های گِلی، چون زندگی‌شان بدون آب کامل نیست، خودشان هم کامل نیستند. چند ماه به همین صورت زیر زمین می‌خوابند. و بعد، باران می‌بارد. و صد جفت چشم از گِل بیرون می‌زند، و شب‌ها صَد صِدا از آبی که نور ماه در آن افتاده بلند می‌شود
yas
مثل بسیاری از صحبت‌های آرچی، انگار این کلمات هم از راه گوش‌هایم وارد ذهنم نشده، بلکه روی پوستم نشسته، آن را سوراخ کرده و مثل تخمک‌هایی، انتظار باران بلوغم را می‌کشیدند، و وقتی از تخم درمی‌آمدند، من بالاخره متوجه‌ی معنای آنها می‌شدم.
b.i
خیلی عالی بود اگه اون مال ما بود. آدم پیاده راه می‌افتاد یا با ماشین، و اون‌جا سنگْ‌نشونه‌ای بود که روی صفحه‌ی برنجیش نوشته بود: مکان افسون‌شده.
Nuage
هیچ وقت متوجه نشده بودم برای تأیید حضور خودم، به چه اندازه از توجه دیگران نیاز دارم.
Nuage
برنده بودن فوق‌العاده و بی‌نظیر بود. و شایسته‌ی ما بود. باور کرده بودیم که بردن سرنوشت ماست. و حالا...
ف_حسنپوردکان
او تنها بود، گروهی یک‌نفره.
ف_حسنپوردکان
مثل بسیاری از صحبت‌های آرچی، انگار این کلمات هم از راه گوش‌هایم وارد ذهنم نشده، بلکه روی پوستم نشسته، آن را سوراخ کرده و مثل تخمک‌هایی، انتظار باران بلوغم را می‌کشیدند، و وقتی از تخم درمی‌آمدند، من بالاخره متوجه‌ی معنای آنها می‌شدم.
ف_حسنپوردکان
به من خوش گذراندن را یاد داد. تعجب کردن را. به من خندیدن را یاد داد. شوخ‌طبعیِ من همیشه انتظارات دیگران را برآورده می‌کرد؛ اما منِ خجالتی و درون‌گرا، خیلی کم آن را نشان می‌دادم: من که قبلاً فقط لبخند می‌زدم، در حضور او، سرم را عقب بردم و برای اولین بار در زندگیم با صدای بلند قهقهه زدم. او همه چیز را می‌دید. قبلاً نمی‌دانستم این‌همه چیز برای دیدن وجود دارد.
ف_حسنپوردکان
هیچ وقت متوجه نشده بودم برای تأیید حضور خودم، به چه اندازه از توجه دیگران نیاز دارم.
ف_حسنپوردکان
احتمالاً کار مرغ‌های مقلد یه چیزی بالاتر از تقلید از پرنده‌های دیگه‌اس. منظورم پرنده‌های زنده‌ی دیگه‌اس. اون فکر می‌کنه اونا احتمالاً صدای پرنده‌هایی رو که دیگه وجود ندارن هم تقلید می‌کنن. اون معتقده صدای پرنده‌های منقرض شده طی سال‌های زیادی از یه مرغ مقلد به یه مرغ مقلد دیگه منتقل شده. `` آقای مک‌شِین گفت: نظر جالبیه. `` آرچی می‌گه وقتی یه مرغ مقلد آواز می‌خونه، ما می‌فهمیم که این آواز پخش صدای فسیل‌ها تو هواس. آرچی می‌گه کی می‌دونه ما ممکنه اون‌جا صدای کدوم موجود قدیمی رو بشنویم. ``
ف_حسنپوردکان
خندید. یه کرکس تا زانوی اونم نمی‌رسیده. تصور کن که شترمرغ معمولی پیش اون به چشم کوچیک می‌اومده. سه متر و نیم، چهار متر قد داشته. احتمالاً بزرگ‌ترین پرنده‌ای که تا حالا وجود داشته. نمی‌تونست پرواز کنه. بومیِ نیوزیلند بود. چندصد سال پیش نسلش منقرض شد. به دست آدما به کلی از بین رفتن. `` سوزان گفت: به دست کسانی که نصف اندازه‌ی اونا بودن. ``
goli
آرچی می‌گه وقتی یه مرغ مقلد آواز می‌خونه، ما می‌فهمیم که این آواز پخش صدای فسیل‌ها تو هواس. آرچی می‌گه کی می‌دونه ما ممکنه اون‌جا صدای کدوم موجود قدیمی رو بشنویم. ``
goli
نمی‌تونی صبح از خواب بیدار شی و بگی اصلاً برات مهم نیست که بقیه‌ی مردم دنیا چی فکر می‌کنن. ``
goli
کلاً هیچ کاری نکردن خیلی سخته. حتی، فقط با این‌جا نشستن، مثل الآن، بدن‌های ما داره زیر و رو می‌شه، افکارمون یک‌سره در حال فعالیته. تو وجودِ ما هیاهوی تمام‌عیاری برپاس. `` گفتم: این بَدِه؟ `` این وقتی بَدِه که ما بخوایم بدونیم بیرون از وجود ما چی می‌گذره. `` با چشم و گوشمون نمی‌تونیم اونو تشخیص بدیم؟ `` سرش را پایین آورد. بیش‌تر وقت‌ها مناسب هستن. اما گاهی اوقات فقط مزاحم ما می‌شن. زمین با ما صحبت می‌کنه، اما به خاطر همه‌ی جار و جنجالی که حواسمون به وجود میارن، نمی‌تونیم صداشو بشنویم. گاهی اوقات لازمه اونارو از بین ببریم. حواسمونو فراموش کنیم. اون موقع ــ شاید ــ زمین با ما ارتباط برقرار کنه. جهان هستی با ما صحبت کنه ستاره‌ها نجوا کنن. ``
fateme
خُب، من کی شایسته‌ی این هیچی بودن می‌شم؟ `` گفت: درست نمی‌دونم. هیچ جوابی براش وجود نداره. باید راه خودتو پیدا کنی. من گاهی اوقات سعی می‌کنم خودمو فراموش کنم. پاک‌کنِ صابونیِ نرم و صورتی و بزرگی رو مجسم می‌کنم که عقب و جلو می‌ره، از نوک انگشت‌های پام شروع می‌کنه عقب و جلو می‌ره، عقب و جلو، اونا از بین می‌رن ــ اِی وای! ــ پنجه‌ی پاهام پاک شدن. و بعد کف پام. و بعد قوزک‌ها. اما این قسمت آسونه. قسمت سخت پاک کردنِ حواسه ــ چشمام، گوشام، دماغم، زبونم. و آخرسر، سراغ مغزم می‌رم. افکارم، خاطراتم، تمام صداهای توی سرم. این سخت‌ترین کاره، پاک کردن افکارم. `` آهسته خندید. از دستِ این کله‌ی کدوتنبلیِ من. و بعد، اگه کار خوبی انجام داده باشم، پاک پاکم. ناپدیدم. هیچَم. و بعد جهان مُجازه که توی وجود من جاری بشه، مثل آب تو یه کاسه‌ی خالی. ``
fateme
اون گفت معتقده احتمالاً کار مرغ‌های مقلد یه چیزی بالاتر از تقلید از پرنده‌های دیگه‌اس. منظورم پرنده‌های زنده‌ی دیگه‌اس. اون فکر می‌کنه اونا احتمالاً صدای پرنده‌هایی رو که دیگه وجود ندارن هم تقلید می‌کنن. اون معتقده صدای پرنده‌های منقرض شده طی سال‌های زیادی از یه مرغ مقلد به یه مرغ مقلد دیگه منتقل شده. `` آقای مک‌شِین گفت: نظر جالبیه. `` آرچی می‌گه وقتی یه مرغ مقلد آواز می‌خونه، ما می‌فهمیم که این آواز پخش صدای فسیل‌ها تو هواس. آرچی می‌گه کی می‌دونه ما ممکنه اون‌جا صدای کدوم موجود قدیمی رو بشنویم. ``
آرزو

حجم

۱۶۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۲۳۳ صفحه

حجم

۱۶۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۲۳۳ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان