ملوک خانم میگفت «عادت میکنی خواهر. آدمیزاد به همه چی عادت میکنه.»
hiba
نیم ساعتی که گذشت ترانه سردش شد. چند بار خواست بگوید «نمیریم؟» اما یاد ژان افتاد که آن وقتها مدام به مینوش میگفت «بدترین کار شما زنها پیله کردن به مردهاست! اگه زنها میفهمیدند مردها گاهی احتیاج به تنهایی دارند، دنیا جای قابل تحملتری میشد!»
از کنار مراد بلند شد راه افتاد.
kiana
آقای کمالی به مادر حسن گفت «برای من زیادی جوون نیس؟» پیرزن گفت «چه حرفا! بابای خدا بیامرزم تو شصتسالگی دختر هفدهساله هوو آورد سر مادرم.» آقای کمالی انگار خیالش راحت شد. با دست زد روی شانهٔ حسن و گفت «سر و سامون که بگیرم واسه حسن آقا هم دست بالا میکنیم.»
kiana