بودن دَمی میان دو نابود است
که نیمِ آن به خفتن و خوردن
نابود میشود.
او زنده است
تا با چراغِ نیم نَفَس عمر
با این حباب کوته و آن بادِ سهمگین
راهی برون ز وادی تاریکی
در رهگذارِ باد حوادث
جستوجو کند.
شاید خیال مبهم و گُنگیست
شاید چراغ مردهٔ روحش
از روغن کمال
تا آخرین دقیقه تهی مانَد.
شاید!
امّا،
آیا جدالِ او
با دستهای مرتعش اُمید
خود علّتی برای وجودش نیست؟
mobina
من و زندان تو و دست به دستِ هوسیست
هر کسی را سَرِ چیزّی و تمنّای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنّای دگر
من ندیدم به کمالِ تو در آئینهٔ وهم
مجلسی همچو مجال تو در آئینهٔ وهم
mobina
مرا که زادهٔ قهر زمان خویشتنم
زمانه همچو سپندان به فرق مجمر زد
شراب ساخت ز خون دلم به نامردی
به خون بیگنه من شبانه ساغر زد
هزار کوکب اقبال زیر فرمان داشت
به فرق بخت من اما سیاه اختر زد
mobina
در ژرف دلم سکوت جاریست
ساز دلم از نواز رَستهست
آهنگ «گلوریا»ست در گوش،
وَر دیده زِ دیدهات گسستهست
گویی تو برون و من درونم
درهای اطاق جُمله بستهست
mobina
خفتی به خوابگاه زمان گاهی
رنجی دراز و خندهٔ گهگاهی
خفتی شبی بلند و نخفتت هیچ
چشمی که باز شد به سحرگاهی
سالت چو برق رفت و چو باد آمد
روز و شبت به صبح و شبانگاهی
اشکی نماندت که رود اشکی
آهی نماندت که کشد آهی
همره نداشتی به رهی هموار
بیراهه بود راه و نه همراهی
اغلب فسانهای که چو افسونی
گاهی الههای که چو اللّهی
وز آنچه رفت و بود نبود آخر
از آنچه هست و نیست پَرِ کاهی
وز آنچه ماند نیز نمیماند
یکسان چه از گدایی و از شاهی
mobina