بریدههایی از کتاب گردان قاطرچی ها
۴٫۳
(۲۲۰۱)
یوسف با آن که خیلی از جنگجوها را نمیشناخت،
|جمع نقیضین|
«حاجآقا مگه حضرت امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خُب منم هواتونرو دارم که آسیبی نبینید!»
zsmirghasmy
ناگهان سیدعلی چنان خندهای کرد که یوسف از جا پرید. اول فکر کرد سیدعلی دچار حملهی عصبی و هیستیریک شده که آنطور میلرزد و قهقه میخندد و اشک میریزد! سیدعلی چنان میلرزید و پیچ و تاب میخورد که کم مانده بود از حال برود. عزتی هم دستش را گرفته بود جلوی دهانش و سرخ شده بود؛ انگار از قصد میخواست خودش را خفه کند. مراد در گوشه اتاق به سجده افتاده بود و با مشت به زمین میکوبید و جیغ میزد. فضای اتاق پر تنش شده بود. به غیر از یوسف و آقاابراهیم بقیه یا میخندیدند و یا به زحمت جلوی خندهشان را گرفته بودند. با اشاره آقاابراهیم، مراد لرزان جلو آمد. زیربغل سیدعلی را گرفت و به زحمت او را بلند کرد و بیرون برد. خودش هم حال درست و میزانی نداشت. آقاابراهیم یک سرفه بلند کرد و به دیگران چشم غرّه رفت. خندهها خاموش شد و همه سعی کردند دیگر نخندند؛ گرچه یکی دو نفر هنوز سرخ شده و اشک ریزان به زحمت خود را نگه داشته بودند.
Reyhoone.v
بیا این هم پول. برو ببینم چه کار میکنی.»
آسمان
به جای فرار کردن و تسلیم شدن باید راه مبارزه و موندن رو پیدا کرد
Hosseini
سیاوش به صورت بروسلی دست کشید و گفت: «و همینطور قاطر.»
دوقــ💗ــلوها
نخند برادر، قصد شوخی و مزاح ندارم.
پناه
سیاوش هم دست روی آن گذاشته و برای سواری انتخابش کرده بود.
پشت سر کوسهی جنوب، حسین سوار بر جفتک آتشین هیهی میکرد و از سر و صداهایی که جفتک آتشین از پشت خود در میآورد حسابی کفری و عصبانی بود. از زمانی که از پادگان دوکوهه بیرون زده بودند، جفتک آتشین بیستودو دفعه دمش را بالا برده بود و امواج بد بوی طوفنده به عقب شلیک کرده بود. در اصل او اسهال گرفته بود و هیچ جور شکمش هم نمیآمد!
پشتسر جفتک آتشین، اکبرخراسانی سوار گنده بک بالا و پایین میپرید و عق میزد. چندبار جفتک آتشین ناغافل دمش را بالا گرفته و امواج بدبوی طوفندهاش را به سر و بدن او شلیک کرده بود. اکبر گریهاش گرفته بود. قاطرش یقور و هیکلی؛ اما بسیار بیخاصیت و تنهلش بود. مدام خسته میشد و سروصدا میکرد و اکبر مجبور میشد پیاده شود و پابهپای او برود تا خستگی گندهبک رفع شود. علی سوار قاطر درب و داغونی بود که سیاوش اسمش را گذاشته بود قزمیت!
Farhan
سیاوش برگه انتقالیاش را به محمدزاده داد. محمدزاده انگار روی جفت پایش باشد، روی همان پای راست سفت و محکم و بدون لرزش ایستاد و برگه را نگاه کرد. بعد به سیاوش خیره شد و گفت: «انتقالی؟ برای چی؟»
سیاوش شانه بالا انداخت.
آموزش دیدی؟
Zahra
اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوقاش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا میکنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو میدونیم که صدی، نودِ این بچهرزمندهها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایتنامه تونستن خودشونرو به جبهه برسونن.
داشتم عرض میکردم، این سیاوش چنان بلایی سرمون آورده که صد رحمت به مصیبتهایی که امیر ارسلان نامدار دچارش شده بود. نخند برادر، قصد شوخی و مزاح ندارم.
دارم حقیقترو میگم. نه قصد دارم پیاز داغ ماجرارو زیاد کنم، نه خدای ناکرده، قصد تهمت و بهتون دارم. اصلاً اگر
آنه
بار آذوقه را دوباره سر جای قبلی برگرداندند. دانیال با دقت نگاه کرد. بستههای بیسکویت خیس شده بودند. کم مانده بود گریه کند. سیاوش دست روی شانهی دانیال گذاشت و گفت: «من یه نقشه دارم.»
چه نقشهای؟
دوقــ💗ــلوها
«به قاطره گفتن بابات کیه؟ روش نشد بگه الاغه. گفت، داییام اسبه!»
ahmad
حتی بهترین پروفسورهای مغز و نخاع و عصبشناسی هم باور نمیکردند که یوسف با آن همه ترکش ریز و درشت در حساسترین نقاط بدنش، جان سالم بهدر ببرد
zsmirghasmy
اولین روزی که مارال بالای سر یوسف آمد و او پس از ماهها، چشمان معصوم و خیس او را دید، چنین دچار احساسات شد که ناگهان قلبش با شدت و حرارت زیادی شروع به کار کرد. مونیتور کوچکی که روی میز کنار تختش بود و اعداد و خطوط مخصوص کارکرد قلبش را نشان میداد، قاطی کرد و شروع کرد به بوق زدن و آژیر کشیدن! در لحظهای کوتاه دهها دکتر و پرستار ریختند بالای سر یوسف؛ به خیال اینکه ایست قلبی کرده و باید نجاتش بدهند. سادات خانم ضعف کرده بود و یکریز جیغ میزد: «یا جده سادات بچهام از دست رفت!»
|جمع نقیضین|
کربلایی که زانوانش میلرزید، دستش را روی لبهی یک دیگ گذاشت تا به آن تکیه بدهد؛ اما دستش سوخت و جیغ دردآلودی زد. در حال تکان دادن دست سرخ شدهاش به مشبرزو گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟ این بچه مأمور جهنمه، فرستادهی مستقیم صدام حسینه تا دخل ما رو بیاره! دو روز اینجا بمونه، کاری میکنه همهمون با کاسه و بشقاب و دیگ و پاتیل منفجر بشیم و سوت بشیم وسط بهشت!»
سیاوش هنوز میخندید
یلدا
میگن توی جهنم مار غاشیه چنان بلایی سر اهالی نامحترم اونجا میآره که ملت از دستش به عقربهای جرار پناه میبرند. ما هم داریم از دست سیاوش تبریزی به این سرنوشت شوم دچار میشیم! یک ذره بچهاس! اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوقاش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا میکنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو میدونیم که صدی، نودِ این بچهرزمندهها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایتنامه تونستن خودشونرو به جبهه برسونن.
داشتم عرض میکردم، این سیاوش چنان بلایی سرمون آورده که صد رحمت به مصیبتهایی که امیر ارسلان
آنه
حسین نالهکنان گفت: «ای وای. بازم پل.»
علی آه کشید و گفت: «آدم جون به سر میشه. آخه این چه پلیه؟»
سیاوش گفت: «من یه پیشنهاد دارم!»
همه نگاهش کردند. سیاوش به طرف جبهه عراقیها اشاره کرد و گفت: «بیایید برویم خودمون را به عراقیها تسلیم کنیم. لااقل اگه اعداممون نکردن و زنده موندیم، موقع آزادی از یک راه درست و حسابی برمیگردیم به ایران. نه از روی این پل مرگ!»
کربلایی خندید و گفت: «کم پرت و پلا بگو بچه. بیا بریم دیرمون شد.»
Amir Sabeti
عرقچینشرو سرش گذاشت و نماز رو شروع کرد. خود سیاوش هم مکبر شده بود. مطمئنم از قصد مکبر شده بود تا تمام اتفاقات رو خوب خوب ببینه. برادرجان چشمت روز بد نبینه، من خودم صف اول نماز جماعت بودم و دیدم چه اتفاقی افتاد. هنوز کربلایی رکعت اول رو نخونده بود که متوجه شدم به طرز عجیبی پیچ و تاب میخوره؛ هی اللهاکبر میگه و شترق با کف دستش به پس گردن و پک و پهلوش میکوبه. رفت به رکوع و سجده، برای رکعت دوم که بلند شدیم، دیدم خرت خرت شکم و پهلویشرو میخارونه و هی الله اکبر میگه. مثل آدمی که روی آتیش ایستاده باشه، هی اینپا و اونپا میکرد و دوباره با کف دستاش به پهلو و سر و گردنش میکوبید و آرام و قرار نداشت. رکوع و بعد رفتیم به سجده. آقا یه موقع دیدم کربلایی چنان گریههایی میکنه که دل آدم رو ریشریش میکرد، حسابی جا خوردم، منقلب شدم. سابقه نداشت کربلایی توی نماز آنطور هایهای گریه کنه
Farhan
کوری چشم همهی پروفسورهای فوق تخصص مغز و اعصاب و قلب و ریه و استخوان و خون زنده ماند و توانست روی جفت پاهایش راه برود و مثل دیگران غذا بخورد و حرف بزند و عکسالعمل طبیعی نشان بدهد
zsmirghasmy
مطمئنم از قصد مکبر شده بود تا تمام اتفاقات رو خوب خوب ببینه. برادرجان چشمت روز بد نبینه، من خودم صف اول نماز جماعت بودم و دیدم چه اتفاقی افتاد. هنوز کربلایی رکعت اول رو نخونده بود که متوجه شدم به طرز عجیبی پیچ و تاب میخوره؛ هی اللهاکبر میگه و شترق با کف دستش به پس گردن و پک و پهلوش میکوبه. رفت به رکوع و سجده، برای رکعت دوم که بلند شدیم، دیدم خرت خرت شکم و پهلویشرو میخارونه و هی الله اکبر میگه. مثل آدمی که روی آتیش ایستاده باشه، هی اینپا و اونپا میکرد و دوباره با کف دستاش به پهلو و سر و گردنش میکوبید و آرام و قرار نداشت. رکوع و بعد رفتیم به سجده. آقا یه موقع دیدم کربلایی چنان گریههایی میکنه که دل آدم رو ریشریش میکرد، حسابی جا خوردم، منقلب شدم. سابقه نداشت کربلایی توی نماز آنطور هایهای گریه کنه. از آنجا به بعد، کربلایی بقیه نماز رو چنان با سرعت خواند و تموم کرد که همه ازش عقب افتادیم! هنوز سیاوش السلام علیکم و رحمةالله... نگفته بود که کربلایی گریهکنان بلند شد و تا ما اومدیم به خود بیاییم، یک تکبیر بلند فرستاد که گوش همه کیپ شد
یلدا
خوشحال بودند که بهجای گریه و زاری مراسم خداحافظی، میخندند و کیف میکنند
zsmirghasmy
جفتکهای سهمگین کوبنده نثار
آنه
«کوه به کوه نمیرسه، اما آدم به آدم چرا. قول میدم یهروز جبران کنم. اگر هم نتونستم اون دنیا کاری میکنم که جای همهتون تضمینی بغل دست صدام و یزید کنار موتورخونه جهنم باشه! حلالتون نمیکنم. اگر شهید بشم، هر شب میآم به خوابتون و عذابتون میدم. این خط، اینم نشون. بیمعرفتها!»
tannaz
به جای فرار کردن و تسلیم شدن باید راه مبارزه و موندن رو پیدا کرد
Parinaz
حسین پرسید: «تو یکی چه بلایی سرم آوردی؟»
سیاوش خودش را از معرض حمله مستقیم حسین دور کرد و گفت: «یادت میآد رفتیم بالای ارتفاعات و تو از اون بیسکویتها خوردی و هی از خوشمزه بودن و ملس بودنش تعریف کردی؟»
حسین به فکر فرو رفت. به پیشانیاش چین انداخت. بعد چهرهاش باز شد و لبخند زد:
آره. اما خیلی عجیبه. بعد از اون روز هر چی از اون بیسکویتها خوردم، دیگه اون مزه رو نداد.
آخه... آخه.... قسم خوردی کاریم نداشته باشیها.
حالا بگو چی شده.
حقیقتش کوسهی جنوب روی اون بیسکویتها خرابکاری کرده بود.
شهریار
یوسف برای لحظهای خشکش زد. آنها را شمرد، حق با سیاوش بود. با حساب خودش فقط هفت نفر مانده بودند! یوسف به شش نفر که میخندیدند، گفت: «خُب بهتره بریم به مقر جدیدمون. راستی شماها به اخلاق قاطرها واردید؟»
سیاوش با خوشحالی گفت: «من از بچگی کشته مردهی سواری بودم. چه دوچرخه، چه قاطر و اسب و الاغ.»
حسین دندان قروچه کرد و گفت: «من از قاطرها متنفرم!»
سبحانی
یوسف نعره زد: «برپا! برو بیرون، برپا!»
و سلاحش را به طرف سقف اصطبل گرفت و گلولههای مشقی را رگبار بست. سیاوش و دانیال از خود بیخود شده بودند. جیغزنان پشت سر یوسف پریدند تو اصطبل و شروع کردند هوایی شلیک کردن. قاطرها که آسوده در حال استراحت و یا خوردن علق و نان خشک بودند، یک آن وحشی شدند. سیاوش دوید طرف کوسهی جنوب و یک لگد به شکم او زد و هوایی شلیک کرد. کوسهی جنوب هم نه گذاشت و نه برداشت، یک جفتک سهمگین درست به تخت سینه سیاوش شلیک کرد! سیاوش شوت شد و هنوز در هوا بود که قزمیت هم او را مهمان جفتک خود کرد. سیاوش به طرف دیگر پرت شد و باز هم در هوا پیکان یک
🌹🌷ولنوپی🌷🌹
درآورد و شروع کرد به نوشتن.
حسین پوزخندزنان گفت: «آقا رو ببین، مگه هر کی هر کیه؟ خودت مینویسی و خودتم امضا میکنی؟ نخیر قبول نیست!»
اکبر که تا آن لحظه سکوت کرده بود و با دقت به مرد ریشو نگاه میکرد، یک دفعه او را شناخت و هول کرد. با عجله جلو رفت و دست حسین رو کشید و دم گوشش گفت: «حسین چرا آبروریزی میکنی؟ این بند خدارو نمیشناسی؟ ایشون...»
حسین به آرامی دست بر سینه اکبر
Zahra
کربلایی خندید و گفت: «به قاطره گفتن بابات کیه؟ روش نشد بگه الاغه. گفت، داییام اسبه!»
javid
نمیخندید و اخم کرده بود. کمی فکر کرد. بعد صورتش باز شد و به سیدعلی اشاره کرد و گفت: «به یک شرط اجازه میدم به فرماندهی تلفن بزنید. ایشون باید سوت بلبلی بزنه!»
سیدعلی با تندی خواست در را باز کند که حسین نوک سلاحش را به طرف او گرفت. اکبر نشست و دو دستی به سرش کوبید. سیاوش غش غش میخندید.
آقاابراهیم دست سیدعلی را گرفت و گفت: «باشه عزیزجان. من به جای ایشان سوت بلبلی میزنم، قبوله؟»
بعد انگشتانش را در دهانش گذاشت و چنان سوت بلبلی زد که سیاوش لذت
Zahra
حجم
۸۸۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۸۸۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان