جملات زیبای کتاب پاییز پنجاه سالگی | طاقچه
تصویر جلد کتاب پاییز پنجاه سالگی

بریده‌هایی از کتاب پاییز پنجاه سالگی

دسته‌بندی:
امتیاز
۳.۶از ۱۱ رأی
۳٫۶
(۱۱)
نامش را حسین گذاشتم؛ چون می‌خواستم من هم یکی از کسانی باشم که نام امام حسین(ع) را زنده نگه می‌دارم.
Book lover 19
به محمد گفتم: «سردار محمودی که کنار مهمون‌هاش نشسته بود. اخبار، از شماها که این کار رو کردید، نامی هم نبرد!» خندید و گفت: «مگه من دنبال اسم و رسم‌ام؟!» سرش را چرخاند و نگاهش را به صورتم دوخت: - تو هم هیچ‌وقت دنبالش نباش!
کاربر ۸۷۲۴۵۹۲
صحبت‌هایش طوری به دلم می‌نشست که زبانم را قفل می‌کرد.
کاربر ۸۷۲۴۵۹۲
این‌که چه بخورد و چه نخورد، برایش اهمیتی نداشت. اگر سر کیف بودم و شیرینی می‌پختم، آن‌قدر تعریف و تشویقم می‌کرد که بهانه‌ام می‌شد برای این‌که باز هم قنادی کنم. جلوی جمع، طوری از من تعریف می‌کرد که قند توی دلم آب می‌شد. می‌گفت: «مریم، کدبانوست! اصلاً نمی‌ذاره کم و کسری خانه رو بفهمم. چه باشم و چه نباشم، خودش از پس همه‌ی کارهای خونه برمی‌آد.»
کاربر ۸۷۲۴۵۹۲
در این میان، حواسش به من بود که بیشتر وقتم را در خانه می‌گذراندم. برای همین، تا فرصتی دستش می‌آمد، می‌گفت «دوست داری بریم بیرون دوری بزنیم؟». گاهی وسایل پیک‌نیک آماده می‌کردم، و ناهار یا شام را بیرون می‌خوردیم. پارک و سینما می‌رفتیم. یک بار با هم فیلم «آدم برفی» را دیدیم.
کاربر ۸۷۲۴۵۹۲
یک بار وقتی ماشین را از در بیرون می‌بردم، درست هدایت نکردم و به در کشیده شد. پیش خودم گفتم: محمد ببیند، حتماً ناراحت می‌شود یا حرفی بارم می‌کند؛ اما به روی خودش نیاورد. فقط گاهی به‌شوخی و خنده می‌گفت: «می‌ترسم کنارت بشینم!»
کاربر ۸۷۲۴۵۹۲

حجم

۱٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۱٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان