بریدههایی از کتاب آخرین نبرد
۴٫۹
(۵۷)
«اگر خواهان پایانی خوش هستید، به خودتان بستگی دارد که داستانتان را کجا متوقف کنید.»
اورسن ولز
ناشناس خاص
‘زنهای سربهراه بهندرت تاریخساز میشن.’
Aravir
«هیچکس تا حالا دنیا رو با خوشگلیش نجات نداده. اگه میخوای تغییری ایجاد کنی، نباید بذاری مسئلهٔ پیشپاافتادهای مثل قیافه سد راهت بشه. گل مینا برای شکوفه دادن به اجازهٔ گل سرخ احتیاج نداره... تو هم همینطور.»
arefeh
حالا که بزرگتر شدهام، فهمیدهام که زندگی قصه نیست. هرچی هم که تلاش کنی خوشبختی ابدی وجود نداره.»
arefeh
گلدیلاکس نمیتوانست چنین چیزی را تحمل کند. هیرو را به جک داد و توی راهروی بین صندلیها، جایی که همه میتوانستند او را ببینند، ایستاد.
با صدای بلند گفت: «همه گوشهاشون با من باشه. برام مهم نیست که مجبورین صدای گریهٔ بچهم رو تحمل کنین! هشت روز پیش بالاترین درجهٔ دردی رو که در توان تحمل آدمیزاده تحمل کردهام تا تونستهام اون رو به دنیا بیارم! همهٔ مادرها مجبورن برای بقای گونهٔ ما همین درد رو تحمل کنن! هم طبیعیه، هم شجاعانه و هم زیبا. قرار نیست کسی بابت این موضوع به من بیاحترامی کنه! حالا به همهتون پیشنهاد میکنم اون قیافههای کجوکولهتون رو درست کنین، وگرنه کاری میکنم که خودتون تا نیویورک گریه کنین!»
جک گفت: «اگه جای شما بودم به حرف همسرم گوش میکردم. اون الان تحتتأثیر کافئینه.»
H . E
«لازم نیست کسی داخل آینه باشه تا توی آینه زندانی شده باشه. کسانی هستن که به تصویر خودشون توی آینه نگاه میکنن و از چیزی که میبینن خوششون نمیآد. اونهایی که خوشبختیشون رو فقط به شکل و قیافهشون محدود میکنن. کسانی که بهخاطر لذت نبردن از ظاهرشون از زندگی لذت نمیبرن. اگه از من بپرسی میگم آینه میتونه همهٔ ما رو زندانی کنه.»
arefeh
هیچکس هیچوقت بهش نگفته بود که اشکالی نداره اشتباه کنه. هیچکس بهش نگفته بود کمک نیاز داشتن هیچ اشکالی نداره. هیچکس نگفته بود طبیعیه که هرازگاهی احساس غصه، خشم و درماندگی داشته باشه. همهٔ اطرافیانش کمالگرایی اون رو سرسری گرفتن و نفهمیدن چقدر این موضوع داره خفهش میکنه. برای اینکه هیچکس به دختر اجازه نداده بود انسان باشه، بهخاطر آدم بودن احساس سرخوردگی و شکست میکرد.
آفتاب
راستش به نظرم فراموشی خیلی لذتبخشه. خاطرات برای آدمهایی که حافظهٔ خوبی دارن شیرینه، ولی فراموشی برای بقیه راحتتره.»
arefeh
«میلیونها آدم بیگناه بهخاطر تو میمیرن و حتی یه قطره خون هم روی دستت نمیافته. دلم میخواد بگم تو هیولایی، ولی به هیولاها توهین میشه.»
arefeh
هیچ دوست ندارم وقتی به عقب نگاه میکنم، حس کنم میتونستم بهتر عمل کنم.»
arefeh
عبارت پایانی قصهها که تمام عمر دنبالش بودم، وجود نداشت. ولی چند وقت پیش یکی از نزدیکانم معنی واقعی خوشبختی ابدی رو برام از نو تعریف کرد. حالا که دوروبَر این ایوان رو نگاه میکنم، گمون میکنم بالاخره فهمیدم منظورش چی بوده.»
«خوشبختی ابدی پایان داستان نیست، بهشت نیست و اتفاقی نیست که تمام رؤیاهای شما رو به حقیقت تبدیل کنه. باید خوشبختی رو درون خودتون پیدا کنین و در تمام طوفانهایی که سر راهتون قرار میگیره رهاش نکنین. هیچی بیشتر از دوستان و خانوادهای مثل شما، نتونسته توی رسیدن به این خوشبختی کمکم کنه. وقتی میدونم اینهمه آدم دوستم دارن و ازم حمایت میکنن، جادوییترین احساس دنیا رو دارم. حالا مطمئنم که خوشبختی ابدی وجود داره، چون شما همون خوشبختیای هستین که من از بچگی رؤیاش رو داشتهام. پس، به قول اون دختر عشق کتاب، وقتی برای اولین بار میخواست این دنیا رو ترک کنه؛ ممنون که همهٔ عمر در کنارم بودین، شما بهترین دوستهایی هستین که تابهحال داشتهام. هنوز بعد از چهار سال کلمهبهکلمهش رو از ته دل میگم.
arefeh
ادارهٔ آتشنشانی ویلو کرِست هرگز نظیر حادثهٔ بیمارستان کودکان سنت اندروز را ندیده بود. نیمهشب با آتشنشانها تماس گرفتند تا خسارتهای ناشی از یک انفجار را بررسی کنند. اما وقتی آتشنشانها وارد صحنهٔ حادثه شدند، نمیدانستند با چهچیزی روبهرو هستند. شعلهای برای خاموش کردن و حتی آوار چندانی برای پاکسازی وجود نداشت. هیچ نشانی از دوده یا آثار آتش انفجار روی دیوارهای بیمارستان نبود. تا جایی که دستگیرشان شد، دستشویی بانوان بخش بیمارستان بهجای منفجر شدن، ناپدید شده بود.
یکی از آتشنشانها به همکارش گفت: «آسیبی در کار نیست، فقط بخشی از ساختمون ناپدید شده. اگه انفجاری اتفاق افتاده بود، باید اینجا پر از خردههای کاشی و چینی میبود. ولی هیچچیزی که مربوط به دستشویی باشه، دیده نمیشه.»
Mahdiyeh Mahlooji
مورینا پرسید: «چرا وقتی یه جا ولتون میکنم، سر جاتون بند نمیشین؟»
N.Zahra.M
اوه، راستی، یه توصیه هم برات دارم. گلدیلاکس دوباره موقع یاد دادن پشتکوارو به نوههاش استخون لگنش رو شکسته. خودت که میدونی چقدر روی مصدومیت حساسه، پس زیاد به روش نیار... مخصوصاً اگه جک و فراگی سر شوخی رو در این مورد باز کردن.»
آقای بیلی گفت: «لام تا کام حرف نمیزنم. من هم خیلی دلم میخواد همه رو ببینم. هنوز اونجا نرسیدم، ولی از الان خیلی خوشحالم که برگشتهام. بیفت جلو، الکس.»
H . E
همیشه اجازه بدین دنیا بهتون الهام ببخشه و روتون تأثیر بذاره، ولی هرگز نذارین ناامیدتون کنه. در اصل، دنیا هرچی بیشتر ناامیدتون کنه، بیشتر بهتون نیاز داره.
SAFA
«من همیشه توخالی بودهام، اما الان برای اولین بار در زندگیم واقعاً حس میکنم درونم خالیه. همیشه فکر میکردم یه قلب میتونه این خلأ رو پر کنه، ولی حالا که میدونم از اول قلب داشتهام، دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.»
SAFA
«میدونی، من کاملاً توی قفسهٔ سینهٔ تو جا میشم. شاید من اون قلبی هستم که همیشه دنبالش میگشتی.»
SAFA
«الکس، میدونم الان درد وحشتناکی داری، ولی به حرفمون گوش کن، چون خیلی مهمه. طلسمی که داری از یه آینهٔ جادویی خیلی قدرتمند و شیطانی اومده. باعث میشه فکرهای نادرستی به ذهنت برسه، احساساتی داشته باشی که واقعیت ندارن و دیدگاهت رو تحتتأثیر قرار میده. میدونم خیلی سخته، ولی نباید به هیچکدوم از چیزهایی که ذهن یا بدنت بهت میگن، اعتماد کنی. این جادو فقط یه هدف داره: از بین بردن تمام چیزهایی که برای میزبانش عزیزه. اگه بذاری فریبت بده، همهچی از دست میره.»
SAFA
درست وقتی که بیخیال شده بود و میخواست به خانه برگردد، از گوشهٔ چشمش چیزی دید. روی کف گردوخاکگرفتهٔ اتاق، کتاب قصهٔ سبز زمردیرنگی بود که هیچوقت آن را ندیده بود. کتاب را برداشت، خاک روی جلدش را فوت کرد و عنوان طلاییرنگ بالایش را خواند.
گفت: «سرزمین قصهها؟ همممم، به نظرم آشناست.»
با اینکه مطمئن بود اشتباه میبیند، صفحات کتاب در برابر چشمان متعجبش درخشیدند...
SAFA
امرالدا اعتراف کرد: «الکس، هیچکدوم از اینها درست نیست. چون همهٔ اینها تقصیر منه. تو میدونستی مرد نقابدار خطرناکه و هر کاری که میتونستی کردی تا جلوش رو بگیری. من بودم که حرفت رو باور نکردم. من بودم که دستور دادم جستوجو رو متوقف کنی. من بودم که بهجای تشخیص علائم طلسم، فکر کردم تو غیرمنطقی شدهای. و بهخاطر اشتباهاتم وقتی ارتش خلافکارهای افسانهای حمله کرد، نتونستم اونجا باشم و کمکی کنم، وقتی جادوگرها میخواستن وارد دنیای عادی بشن، نتونستم جلوشون رو بگیرم... و مردن روک هم تقصیر منه. من مسئولیت تمام اتفاقها رو میپذیرم و حالا برای جبران کردن به کمک تو نیاز دارم. پس خواهش میکنم از اونجا بیا پایین تا باهم با طلسم مبارزه کنیم!»
N.Zahra.M
رابین هود پرسید: «اون صدای جیغجیغو رو شنیدین، آقایون سرخوش؟ صدای جادوگر از قیافهش هم زشتتره. فکرش رو هم نمیکردم همچین چیزی ممکن باشه.»
جادوگر شرور گفت: «ساکت!»
رابین ادامه داد: «آخه نگاهش کنین. اونقدر زشته که وقتی به دنیا اومد دکتر مجبور شد دو بار بهش سیلی بزنه، چون نمیدونست سر و تهش کدومان.»
«خیلیخب، دیگه کافیه...»
«جادوگر اونقدر زشته که وقتی یه بار رفته بود مراسم تدفین، مُرده از جا بلند شد و دررفت!»
«اگه ساکت نشی...»
«جادوگر اونقدر زشته که بهعنوان حیوان برگزیدهٔ سال اسکاتلند انتخاب شده!»
N.Zahra.M
حجم
۶۸۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۶۸۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
قیمت:
۱۲۱,۰۰۰
تومان