بریدههایی از کتاب کلاف سردرگم
نویسنده:ال. ام. مونتگمری
مترجم:محمدحسام برجیسیان
انتشارات:انتشارات قدیانی
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۰از ۶۴ رأی
۴٫۰
(۶۴)
"نفرت همان عشقی است که راهش را گم کرده"؟"
مهسا
مثل تمام زنها، عاشق آزادی بود، اما اینقدر عاقل بود که بداند چون آزادی واقعی در این دنیا امکانپذیر نیست، خوشبخت کسی است که اربابش را خودش انتخاب کند
کاربر ۲۹۱۱۵۳۲
لعنت به این زندگی که نمیشد تا ابد در آن جوان ماند.
کاربر ۲۹۱۱۵۳۲
به قول اسکاتلندیها، ادب خرجی ندارد."
مهسا
"تو هم دنبال ماه هستی. من میفهمم. و ناراحتی، چون نمیتوانی به دستش بیاوری. ولی بهتر است حتی اگر نمیتوانیم این بانوی دوردست درخشان زیبا را به دست بیاوریم، حداقل دنبالش باشیم، تااینکه دنبال چیز دیگری راه بیفتیم و آن را به دست بیاوریم. بالاخره هیچکدام از زیباییهای بیعیب و نقص زندگی که به ما نمیرسند. ولی هیچکس جز ما این را نمیداند. راز فوقالعادهای است، مگرنه؟ غیر از این هیچچیزی اهمیت ندارد."
کاربر ۲۹۱۱۵۳۲
میخواهند جلویت را بگیرند که اشتباههای ما را تکرار نکنی. من نمیخواهم. آدمها بخواهند یا نخواهند، اشتباه میکنند. بهتر است حداقل اشتباههایمان را خودمان انتخاب کنیم تا یک نفر دیگر.
مهسا
کداممان میتوانیم ادعا کنیم به اندازهٔ او خوشحال هستیم؟ حتی اگر بتوانیم یکیدو ساعت هم با تمام وجود خوشحال باشیم، باید خدا را برایش شکر کنیم.
کاربر ۲۹۱۱۵۳۲
"نگران نباش. همیشه فردا از راه میرسد."
مهسا
برایان کوچک در آن دنیای بزرگ و غریب احساس تنهایی و بیکسی میکرد. از مادر مرحومش در بهشت خواست که برایش غذا و آرامش بفرستد. میترسید که خدا حتی باوجوداینکه جوان بود، خیلی سرش شلوغ باشد و کارهای مهمتری داشته باشد تا رسیدگی به او، ولی مادرش وقت داشت.
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
کداممان میتوانیم ادعا کنیم به اندازهٔ او خوشحال هستیم؟ حتی اگر بتوانیم یکیدو ساعت هم با تمام وجود خوشحال باشیم، باید خدا را برایش شکر کنیم.
کاربر ۲۹۱۱۵۳۲
تمام عمرش را صرف درستکردن لباسهای زیبا برای بقیه کرده بود و خودش هیچوقت لباس زیبایی نداشت.
مهسا
عاشق زیبایی بود، چیزی که در زندگی خودش خیلی کم یافت میشد.
کاربر ۴۶۴۲۵۱۶
بالاخره هیچکدام از زیباییهای بیعیب و نقص زندگی که به ما نمیرسند.
کاربر ۴۶۴۲۵۱۶
تمام عمرش را صرف درستکردن لباسهای زیبا برای بقیه کرده بود و خودش هیچوقت لباس زیبایی نداشت. اما مثل یک هنرمند به کار خود میبالید و هرگاه میدید دختر زیبایی با یکی از پیراهنهای حاصل دست او وارد کلیسا میشود، ناگهان غنچهای در روح تشنهاش شکوفا میشد. او هم در ایجاد آن زیبایی نقش داشت. آن روزنهٔ زیبایی، بخشی از زیباییاش را مدیون او بود؛ "
مهسا
همیشه احساس میکرد که از جمع جدا افتاده و این احساس در گذر سالها تشدید شده بود. انگارکه هیچ سهمی یا نقشی در زندگیای که پیرامونش در جریان بود، نداشت. یاد گرفت که مغرورانه لبخند بزند، اما لبخندش هیچوقت به چشمهایش نمیرسید.
مهسا
مطمئناً صبح دیگر به این چیزها فکر نمیکرد، ولی وجدان آدم در ساعت سه نیمهشب بیدار میشود.
مهسا
بقیه میخواهند جلویت را بگیرند که اشتباههای ما را تکرار نکنی. من نمیخواهم. آدمها بخواهند یا نخواهند، اشتباه میکنند. بهتر است حداقل اشتباههایمان را خودمان انتخاب کنیم تا یک نفر دیگر.
Azar
اگر دنبال دلیل میگردی، خیلی از کارهایی که میکنیم هیچ دلیلی ندارند.
غزل
او خیلی بچه بود و در این دنیای بزرگ تاریک خبیث، هیچکسی را نداشت. برایان به آسمان نگاه کرد. عجب شب تاریکی! عجب ستارههای روشن ترسناکی!
آهسته گفت: "خدای عزیز، خدای جوان عزیز! خواهش میکنم من را یادت نرود."
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
تو هم دنبال ماه هستی. من میفهمم. و ناراحتی، چون نمیتوانی به دستش بیاوری. ولی بهتر است حتی اگر نمیتوانیم این بانوی دوردست درخشان زیبا را به دست بیاوریم، حداقل دنبالش باشیم، تااینکه دنبال چیز دیگری راه بیفتیم و آن را به دست بیاوریم. بالاخره هیچکدام از زیباییهای بیعیب و نقص زندگی که به ما نمیرسند. ولی هیچکس جز ما این را نمیداند. راز فوقالعادهای است، مگرنه؟ غیر از این هیچچیزی اهمیت ندارد."
daisy
سر پیتر کمی گیج رفت. نگاهکردن از یک پنجرهٔ معمولی به داخل اتاق و دیدن زنی که متوجه میشوی تمام عمر ناخودآگاه انتظارش را میکشیدی، تکاندهنده است. تکاندهندهتر از آن، این است که نفرتت ناگهان در عشق حل شود، جوری که انگار خود استخوانهایت دارند آب میشوند. تقریباً آدم را از پا درمیآورد
daisy
"تو هم دنبال ماه هستی. من میفهمم. و ناراحتی، چون نمیتوانی به دستش بیاوری. ولی بهتر است حتی اگر نمیتوانیم این بانوی دوردست درخشان زیبا را به دست بیاوریم، حداقل دنبالش باشیم، تااینکه دنبال چیز دیگری راه بیفتیم و آن را به دست بیاوریم. بالاخره هیچکدام از زیباییهای بیعیب و نقص زندگی که به ما نمیرسند. ولی هیچکس جز ما این را نمیداند. راز فوقالعادهای است، مگرنه؟ غیر از این هیچچیزی اهمیت ندارد."
مهسا
حالا که در آخرین ساعت زندگیاش به عقب نگاه میکرد، متوجه شد چیزهایی که واقعاً اهمیت داشتهاند، چقدر کم بودهاند. نفرتهایش الان پیشپاافتاده به نظر میرسیدند و خیلی از عشقهایش هم همینطور بودند. چیزهایی که زمانی تمام فکر و ذهنش را مشغول میکردند، الان مسخره به نظر میرسیدند و یک سری مسائل جزئی در نگاهش خیلی بزرگ شدند. نسبت به شادی و اندوه بیتفاوت شد. ولی خوشحال بود که به کراسبی گفت که عاشقش بوده. آره، کار خوبی کرده بود. پلکهای پیر افتادهاش را بست و دیگر آنها را باز نکرد.
مهسا
اگر انتظار نداشته باشی طرف مقابل هم عاشقت باشد، عاشقشدن آنقدر هم دردناک نیست."
مهسا
"به گمانم آمده بودی که ناراحتم کنی، نن. ولی ناراحت نشدم. دیگر نمیتوانی ناراحتم کنی. دیگر روی من تسلط نداری. فکر کنم حتی دلم یککم هم به حالت میسوزد. تو همیشه همه چیز را برای خودت برمیداری، نن. همیشه توی زندگیات هرچی خواستی، از بقیه گرفتی. ولی هیچوقت چیزی پس ندادی. نمیتوانستی، چون چیزی برای پسدادن نداری. نه عشق، نه صداقت، نه فهم، نه مهربانی، نه وفاداری. همیشهٔ خدا فقط میگیری و هیچی پس نمیدهی. ببین به چه روزی افتادهای! دیگر هیچکسی به تو حسودیاش نمیشود."
مهسا
چون آزادی واقعی در این دنیا امکانپذیر نیست، خوشبخت کسی است که اربابش را خودش انتخاب کند
sepid sh
این خاصیت جوانی است. همه چیز را یکجا میخواهد و متوجه نیست باید برای روزهای پاییزی هم آذوقه بردارد.
sepid sh
حداقل او یک چیزی داشت. در جام زندگیاش هر معجون تلخی هم که ریخته شده بود، حداقل خالی نبود.
غزل
وقتهایی که دلودماغ نداشت، احساس میکرد زندگیاش را هدر داده و هیچکسی او را درک نمیکند و بهعلاوه به سرش میزد که تقریباً تمام آدمها راهی جهنم میشوند.
کاربر ۴۶۴۲۵۱۶
خانهاش دلتنگ بود، انگارکه دیگر از زندگی دست شسته باشد. بااینحال آرامش حزنآور خانههایی را هم که عمر خود را کردهاند، نداشت. خانهاش بیجان بود، فریبخورده و معترض بود؛ او را از زندگیای که باید در خود جا میداد، محروم کرده بودند.
مهسا
حجم
۳۴۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه
حجم
۳۴۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان