امروز درحالیکه فنجان در دستهای لرزانم بود تا خودم را به قهوهای دیگر مهمان کنم، ناگهان خاطرات، بیرحمانه و بدون توجه به اینکه من خاطرهٔ قدیمیتری را در دست دارم به روحم هجوم آوردند. تحمل این حجم از زنده شدن خاطرات را تاب نیاوردم، وزن خاطرات بر سنگینی فنجان افزود و آن کهربایی قشنگ از دستم رها شد. راستش نفهمیدم این من بودم که فنجان را رها کردم یا فنجان بود که تصمیم گرفت قبل از من خودش را از بند و زنجیر تکرار خاطرات من رها کند.
بیچاره فنجان که سی سال قهوههای تلخ مرا در درون خود جای داده بود از طعم تلخ خاطرات و قهوههای سیاه بدون شکرِ من راحت شد.
گل یاس
به نظرم هر کسی باید فنجانی شبیه به این داشته باشد که وقتی تنهاست با فنجانش این تنهایی را تبدیل به یک خاطرهٔ مقدس کند.
گل یاس
به نظرم هر کسی باید فنجانی شبیه به این داشته باشد که وقتی تنهاست با فنجانش این تنهایی را تبدیل به یک خاطرهٔ مقدس کند.
گل یاس