به خاطر دارم که در مورد واژهها از خودم سوالاتی میکردم. بر کف اتاق مینشستم و به پایههای میز دست میکشیدم. به این شیء تیره رنگ که چهار پا و یک سقف دارد میگویند میز؛ به خودم میگفتم چرا همه به آن میگویند میز؟ حالا اگر من بگویم زیم باز هم همان میز است؟ چرا به زبان دیگری که مادر بزرگ حرف میزند به آن میگویند Tisch، اما باز هم همان میز است؟ اسم چه ربطی به اصل یک چیز دارد؟ اسم چیزها چقدر به واقعیت آنها مربوط است؟
از کودکی بعد از ظهرهایی طولانی را خاموش، با تمرکز بر طرح این سوالات از خود، میگذراندم. گاه چنان احساس ضعف و بینوایی میکردم که به گریه میافتادم. اگر بزرگتری از آن طرف رد میشد و از من میپرسید: چرا گریه میکنی؟ ناگزیر میگفتم: نمیدانم!
Amir Reza
بیشتر دوست داشتم بدانم خداوند چگونه جهان را در ظرف هفت روز آفرید: گلها و گیاهان، مورچهها، پروانهها، کفشدوزکها، خلاصهٔ همهٔ این اشکال را چطور توانسته بود مجسم کند؟
در نیمهٔ دههٔ ۶۰ به کودکان چیزی دربارهٔ نظریه تکامل یا چیزهایی از این قبیل نمیگفتند، بنابراین خودم باید مشکلم را حل میکردم.
Amir Reza
تصاویری رنگی، روند تدریجی تکامل را در طی میلیونها سال از بندپایان تا میمونها نشان میداد.
آن نوشتهها تا مدتی مرا تسکین داد. اما یک شب، ناگهان با پرسشی از خواب پریدم: چه اتفاقی برای میمونها افتاد؟ چرا ناگهان بنا کردند به شستن دندانها، پوشیدن لباس و راندن اتومبیل؟ نه فقط چرا بلکه چگونه این کار را کرده بودند؟ برایشان همان اتفاقی افتاده بود که برای پینوکیو رخ داده بود، آن هنگام که او با پدرش از شکم نهنگ بیرون آمد و یک روز صبح، وقتی از خواب بیدار شد، دید دیگر چوبی نیست بلکه از گوشت است.
Amir Reza