بریدههایی از کتاب همه چیز را می دانم
۴٫۲
(۲۵)
«متوجه شدم. زندگیِ واقعی شبیه فیلم نیست.»
«میبینی؟ همین الآن درس شمارهٔ یک رو یاد گرفتی. داری خوب از پس کارها برمیآی.»
zohreh
پول و قتل همیشه باهم در ارتباطن.
zohreh
همهٔ ما نقاب زدیم. بعضیها بهتر از بقیه، اما همهٔ ما خودمون رو با نقاب پوشوندیم. زندگی چیزی جز حیله و نیرنگ نیست. تو هرگز نمیتونی کسی رو کاملاً بشناسی. بهمعنای واقعی بشناسی
shayestehbanoo
حس شوخطبعی آماندا بهراحتی و بدون هیچ دردسری در مقابل برخورد جدیِ رندال خودنمایی کرد. نگرانی و دلواپسیهای رندال ذات بیخیال و سَبُکبار آماندا را به تعادل رساند. در روزهایی که میخواست در خانه بماند، آماندا او را بهزور بیرون میکشید و در شبهایی که آماندا دلش میخواست با دوستانش بگذراند، رندال او را به دروناندیشی، تنهایی و تفکر دعوت میکرد. آنها حسابی باهم جفتوجور بودند، انگار به دنیا آمده بودند تا باهم باشند و آنقدر خوششانس بودند که یکدیگر را پیدا کنند.
بیتا
میدونی، نمیتونیم به کسی بگیم همدیگه رو توی بار ملاقات کردیم، درسته؟ خیلی کلیشه میشه.»
«به کی؟»
«مردم.»
«مثلاً کی؟»
«نمیدونم، مردم.»
رندال سرش را تکان داد. «خب، پس اگه نمیتونیم راستش رو بگیم، چی باید بگیم؟»
آماندا سرش را از شانهٔ راست به چپ تکان داد و فکر کرد. «چطوره بگیم وقتی در حال گوش دادن به موزیک ری چارلز بودیم باهم آشنا شدیم؟ فکر میکنن کنسرت بودیم و ما هم به روی خودمون نمیآریم.»
«ری چارلز سال نودوچهار فوت شد.»
آماندا خندید
بیتا
اریکه، نه از اون تاریکیهایی که بهخاطر شب باشه، یه تاریکیِ ناجور. یهجور خفقان که انگار ابرهای توفانی روی همهچی رو پوشوندن؛ روی ماه، ستارهها. همهچی. انگار یه پتوی خیلی بزرگ روی آسمون انداختن. یهجور تاریکی که سایهها رو حجیمتر و پررنگتر نشون میده، میدونی چی میگم؟ و این باعث میشه جایی که یهکم روشنه امن بهنظر برسه. اما امنیت داشتن توی تاریکی تقلّبیه، و به هیچچیز تقلبیای نمیشه اعتماد کرد. وقتی همهجا اینجوری تاریکه، روشنایی فقط میتونه یه تله باشه و آدمها همیشه همینجوری به دام میافتن. اونها بهسمت روشنایی میدوَن. هر کاری میکنن تا از تاریکی نجات پیدا کنن. این همون چیزیه که کار رو آسون میکنه.
zohreh
بعداً متوجه شدم یه آدم نمیتونه تغییر کنه و یکهو فکری بهسراغش بیاد، بنابراین فهمیدم که این افکار همیشه توی ذهن من وجود داشته و مثل علف هرز یا غدهٔ سرطانی که ازش بیخبریم درونم رشد کرده و به هر دلیلی اون دختر این بُعد از وجود من رو کشیده بود بیرون.
zohreh
«و اگه داستانهایی رو که تعریف میکنه عملی کنه چی؟ اگه این آزمایش بیشتر شبیه یه آرزو باشه و نه حقیقت؟ همهٔ ما میدونیم که این کار میتونه باعث بشه راحتتر این ایدهها رو توی ذهنش بسازه، خارج از اینجا به دنیای واقعی بره و کسی رو به قتل برسونه.»
zohreh
برای آخرین بار به دیوارهای سفید و سادهٔ اتاق نگاه کرد و با خودش فکر کرد تابهحال چند نفر قبل از او مجبور شدند پروندهای را باز کنند که دلشان میخواسته همیشه بسته بماند. چند نفر بعد از او این کار را انجام میدهند؟ چند زندگی با قدم گذاشتن از آن در به داخل اتاق، به صورتی برگشتناپذیر تغییر کرده و چند نفر با صدای تیکتاک عقربههای ساعتدیواری در آن اتاق تنها بودند؟
zohreh
آسمانِ آبی مانند کریستال درخشان بود. چنین آبیِ درخشانی فقط با رسیدن فصل سرما در شمال شرقی دیده میشد. نوری که بهخاطر بارشِ برف، آسمان را پوشانده بود، حالا محو شده بود.
zohreh
مردم به دلایلی عاشق غیبت کردن درموردِ یک تراژدی یا فاجعهاند. حتی ذهن علمگرای او هم نمیتوانست بفهمد این دلایل چیست.
zohreh
ده سالی میشد که بیوه شده بود، اما مانند یک ایرلندیِ واقعی از پسش برآمده بود. عزاداری کرده بود، اوقات خوشی را که با شوهرش داشت، جشن گرفته و به زندگی برگشته بود. او سرسختترین، مقاومترین و باهوشترین زنی بود که سوزان میشناخت.
zohreh
زندگی قابلپیشبینی نیست. انگار برای همه همینطور است.
zohreh
رندال در طول دورهٔ تحصیلی عاشق حالوهوای دانشکده بود؛ جوانان، چشمانتظارِ رسیدن به موفقیت و خوشیبینی. اعتیادآور بود.
zohreh
همهٔ ما نقاب زدیم. بعضیها بهتر از بقیه، اما همهٔ ما خودمون رو با نقاب پوشوندیم. زندگی چیزی جز حیله و نیرنگ نیست. تو هرگز نمیتونی کسی رو کاملاً بشناسی. بهمعنای واقعی بشناسی.
zohreh
ما احساساتمون رو باهم درمیون میذاشتیم و باهم مشکل رو حل میکردیم. ارتباط کلید بقای زندگی مشترکه. معنای داشتنِ عشق واقعی احساس راحتی توی این ارتباطه.
zohreh
«فکر کنم زیاد فیلم میبینی کُرولا. ما نمیریم محکم مشت بکوبیم روی میز رئیسمون و ازش بخوایم ما رو تنها بذاره تا کارهامون رو بهشیوهٔ خودمون انجام بدیم. هیچ کمکی رو هم پس نمیزنیم چون بیشترِوقتها سرمون خیلی شلوغه و میتونیم از آدمهای زیادی درخواستِ کمک کنیم. بنابراین اگه قرار باشه من درازایِ کمک کردن به روند پرونده و گرفتنِ یه نیروی کمکیِ اضافی برای پروندههای بعدی نحوهٔ کار کردن رو نشونت بدم، بدون شک این کار رو میکنم.»
zohreh
سوزان برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و به مرغها نگاه کرد. میتوانست بگوید آنها خشنود بهنظر میرسند؛ در حیاط راه میرفتند و روی لایهٔ نازکی از برف که دیشب زمین را پوشانده بود نوک میزدند.
zohreh
اعمال ما قطعاً نتایجی خواهد داشت، خوب و بد. من دیگه نمیتونم درموردِ نتایج بد ریسک کنم. من این کار رو نمیکنم.
zohreh
زندگیِ آدمها بهطرق مختلف تمام میشود.
zohreh
حقایقِ تو متعلق به خودته. ازشون محافظت کن.
zohreh
فکر میکرد میداند که خوشبختی چیست، اما این حالی که داشت جنس دیگری از لذت بود. لذت رها شدن از قیدوبندِ ترس و تردید. این یک هُشیاری بود، یک پذیرشِ واقعی.
zohreh
اخیراً یاد گرفته بود خودش را در شرایط سخت قرار ندهد، انرژیاش را برای چیزهای مهمتری نگه دارد و جدیداً تصمیم گرفه بود در زندگیاش اولویتبندی داشته باشد.
zohreh
امنیت داشتن توی تاریکی تقلّبیه، و به هیچچیز تقلبیای نمیشه اعتماد کرد. وقتی همهجا اینجوری تاریکه، روشنایی فقط میتونه یه تله باشه و آدمها همیشه همینجوری به دام میافتن. اونها بهسمت روشنایی میدوَن. هر کاری میکنن تا از تاریکی نجات پیدا کنن. این همون چیزیه که کار رو آسون میکنه. تنها کاری که انجام میدی اینه که توی روشنایی با یه پوزخند احمقانه روی صورتت که نوید امنیت میده منتظر بمونی و اونها بهسمتت بیان. همون موقع اونها داخل میشن.»
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
یکلحظه به عقب برگشت، همهچیز را دوباره احساس کرد، متوجه شد اهمیتی ندارد که چقدر تلاش کرده تا خودش را از ماجرا دور نگه دارد و چقدر زحمت کشیده که رازش را در سینهاش دفن کند؛ اسرار او راهی برای برملا شدن پیدا میکردند. هرگز نمیشد مجازات را به تعویق انداخت. هیچ راه فراری نبود.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
یهجور تاریکی که سایهها رو حجیمتر و پررنگتر نشون میده، میدونی چی میگم؟ و این باعث میشه جایی که یهکم روشنه امن بهنظر برسه. اما امنیت داشتن توی تاریکی انگار تقلّبیه، و به هیچچیز تقلبیای نمیشه اعتماد کرد. وقتی همهجا اینجوری تاریکه، روشنایی فقط میتونه یه تله باشه.
shayestehbanoo
حجم
۳۰۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۳۰۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۴۶,۰۰۰
تومان