قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
زهرا
هر آن زمینکه تو یک ره بروقدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخای نامهٔ تو
اگر ببینم بر مهر او نگین ترا
زهرا
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پندست
بروز نیککسان آرزو مبر، زنهار
بسا کسا که بروز تو آرزومندست
زهرا
نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب دوست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟
زهرا
بیروی تو خورشید جهانسوز مباد
هم بیتو چراغ عالمافروز مباد
با وصل تو کس چو من بدآموز مباد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد
غزال