قبول ندارم که آدم بیادبی هستم؛ حتی اعتراف میکنم که گاهی بدجور افسوس میخورم که فحشهای خیلی تسکیندهنده و آرامشبخشی بلد نیستم. یعنی بلدم، اما در شرایط بحرانی یادم نمیآید.
هدیهٔ دریا
دیروز که سر کلاس خوابم گرفته بود، از زیر پلکهای سنگین و خستهام، تنها چیزی که میدیدم، انگشت شست استاد بود. دو ساعت از شروع کلاس گذشته بود و او بیوقفه حرف زده بود. هنوز دو ساعت دیگر هم باقی مانده بود. معمولاً همینوقتها، یکی دوتا از بچهها، آهسته، جوری که استاد بشنود اما نفهمد چه کسی گفته، «خسته نباشید» میگفتند و استاد هم با اکراه، میگفت: «خب بقیهاش باشه برای ساعت بعد». آنوقت ما میتوانستیم نفسی بکشیم. بلند میشدیم و بدنهای خشکشدهمان را کش میدادیم و خستگی درمیکردیم. من همیشه یکراست میرفتم بوفه.
هدیهٔ دریا
من اگر ناهار نخورم، روزم گند و گُهی است. اعتراف میکنم که در این مورد آدم بیجنبه و حتی مزخرفی هستم.
هدیهٔ دریا
هیچوقت این زنها را نمیشود فهمید؛ یعنی من نمیفهمم. حالت عادیشان را نمیفهمم، چه برسد به عادات و میلهای دورهٔ بارداری و ویارهایشان را.
هدیهٔ دریا
بعضیوقتها آدم حسی پیدا میکند که نه میداند چه اسمی باید رویش بگذارد و نه اصلاً میفهمد که دقیقاً چیست. نه حس خوبیست و نه بد. گنگ است. آدم را بهتزده رها میکند. امشب چنین حسی دارم. انگار خالی از توانِ تحلیل و حتی فکرکردن شدهام. حسی شبیه به ذوقزدگی دارم با رگهای از تأسف و شرم. بله، واقعاً شرم! امروز کمی تردید پیدا کردم. چه رسالت دشواری برای خودم نوشتهام! آخر من را چه به این کارها!؟
هدیهٔ دریا
امید، بعضیوقتها بیش از حد تزیینی و بیخاصیت است.
هدیهٔ دریا