بریدههایی از کتاب خانه ادریسیها
۳٫۵
(۹۶)
در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.
بهار قربانی
نفرتها و عشقهایمان را چقدر جدّی میگرفتیم، انگار تا ابد طول میکشید.»
«حالا به مرگ فکر میکنید؟»
«هیچکس به چیزهای نزدیک فکر نمیکند.»
ساکورا
«تو آزادی را نمیفهمی، در روحت اثر ندارد.»
«عشق اثر بیشتری دارد.»
رکسانا گلدان را سر جایش گذاشت: «عشق و آزادی از یک جنسند.»
«بله، عشق آزاد میکند، امّا معلوم نیست آزادی چه بلایی سر عشق میآورد.»
ساکورا
قهرمان یونس روی صندلی جابهجا شد: «کجا میروی؟ از خودت فرار میکنی؟ همه جا آسمان همین رنگ است.»
وهاب به ماه تمام، فراز کاج خیره شد: «این جماعت غربتم را به نهایت میرسانند.»
یونس تبسّمی کرد: «پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.»
مرد پیش آمد و مشت گره کرده را رو به چهره او تکان داد: «بگو رستگاری کجاست؟»
«دنبالش نگرد! او تو را پیدا میکند.»
وهاب به سوی باغ رفت: «لعنت بر همه شماها!»
elmira22
از جنگ بدم میآید. درک نمیکنم منظور از کشته شدن یا کشتن دیگران چیست؟ همه انسانند، میخواهند زنده بمانند؛ زیر آفتاب بهاری، لب گندمزار بخوابند. هیچکس در دنیا حق ندارد نعمت زندگی را از دیگری بگیرد.
Mobina_ql
«خاطرات من درست است یا اینطور به ذهنم آمده؟ هیچ شاهدی ندارم، کسی نیست که آن صحنهها را همراه من دیده باشد.»
moone
از آزادی بیزار بودند، چون آن را نمیشناختند. این کلمه مثل حباب، معلّق و بیاعتبار بود. از هر قوم و دسته دورش جمع شدند و فوتش کردند، تا ترکید و رفت.
Mobina_ql
کسی آدم را آنجور که هست نمیبیند
Mobina_ql
تا کسی جا پایش محکم نباشد به سیم آخر نمیزند.
بهار قربانی
«پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.»
Mobina_ql
اگر هزار سال بعد هم مثل سبزه از خاک برویم در آوندهایم جریان داری.
Mina
ما به درد دنیا نمیخوریم.»
قهرمان قباد در سه کنج دیوار ایستاد: «آدمهایی دنیا را نجات میدهند که به درد دنیا نمیخورند.»
رکسانا از شکاف پرده به آسمان نگاه کرد: «تا آدمهای دنیایی هرچه را آنها رشتهاند پنبه کنند.»
ساکورا
از جنگ بدم میآید. درک نمیکنم منظور از کشته شدن یا کشتن دیگران چیست؟ همه انسانند، میخواهند زنده بمانند؛ زیر آفتاب بهاری، لب گندمزار بخوابند. هیچکس در دنیا حق ندارد نعمت زندگی را از دیگری بگیرد.
"هلاله"
پیر شدهام؟»
مرد با دیدن پشت چشمهای خوابناک، نیمرخ ظریف و لبهای شکفته او گفت: «زیبایی زمان ندارد.»
بهار قربانی
«هر کس راهش را تا ته برود رستگار است؛ پیمانشکنان، سرگردان!»
Mobina_ql
از آتش اینجا و کوه، یک مشت خاکستر به جا مانده. کاری به کار مردم ندارم؛ با عشق به آنها عمر تلف کردم؛ تا سحر بیدار مینشستم به هوای دیدن کورسوی چراغهای شهر. (شیارهای کنج لبها با تبسّمی اندوهگین محو شد) نقش طبیب آنها را بازی میکردم، غافل از اینکه به شفادهنده احتیاج ندارند، جلّاد میخواهند، کسی که از او بترسند
ساکورا
من که رأی نمیدهم.»
ترکان روی نیمکت نشست، پاها را آویخت، تکان داد: «رأی ما اثر ندارد.
آتشخانه مرکزی تصمیم میگیرد
بهار قربانی
بروز آشفتگی در هیچ خانهیی ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافهها، درز دریچهها و چین پردهها غبار نرمی مینشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاءِ پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند.
صبا
هیچ ملّتی یاران واقعیاش را از یاد نمیبرد.»
«چه بامزّه! امّا فراموش کردن حرفه اصلی مردم است.
بهار قربانی
«خب چه غمی ندارم؟ یکباره پرت شدهام به انتهای دنیا. هیچ پناهی نیست. مشتی بیگانه به زور میکشندم وسط مضحکه.»
Mobina_ql
کوچه خالی بود و دنیا. چرا نبودی؟ چرا؟ دیوار برهنه بود. پالتو بلندت را کجا برده بودی؟ باز زیر کدام پنجره میایستادی؟ در مسیر کی گل میریختی؟ آه بوی بنفشه کوهی گیجم میکند. کاش به جای نیلوفری که از باغ ما چیدی و در جیب کتت گذاشتی مرا در جیب میگذاشتی، همه جا با خودت میبردی. ساعتم از همان روز خراب شد، ته صندوق است، روی هفت و نیم ثابت مانده.»
نسترن
شما برای مردم هیچ حقّی قائل نیستید، آنها را وسیله میدانید، وقتی کارتان تمام شد، راحت دورشان میاندازید
بهار قربانی
پیروزی بر نفس، کار شعار و فلسفه نیست؛ جریانی خاموش در عمق است.
"هلاله"
«چه خوش آن قماربازی که بباخت هرچه بودش ـ بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر.»
Fa Ne
نفرتها و عشقهایمان را چقدر جدّی میگرفتیم، انگار تا ابد طول میکشید.»
Mobina_ql
«ما همه چیز را با خیالمان میسازیم؛ تا هست نمیبینیمش، وقتی از دست رفت، خاطرهاش را ستارهباران میکنیم.»
Mobina_ql
زیستن کاش به آیین بود و هر کالبدی معبدی.
Mobina_ql
«شوکت اشتباه میکند. تقصیر آتشخانه مرکزیست. یوسف میگوید قدرت او را فاسد کرده.»
لقا به تقلید قهرمانها انگشت روی بینی گذاشت: «یواش! خبر میبرند.»
گلرخ شانهیی بالا انداخت: «به درک! من یکی نمیترسم.»
«میبرندت پشت سیمها.»
«فرق نمیکند. وقتی آدم نمیتواند حرف دلش را بگوید انگار پشت سیم است.»
کاربر ۴۸۴۹۱۵۸
«رکسانا! زندگی کن! هیچ چیز برابر با آن نیست.»
Fat.mosh
همین روزها مثل مور و ملخ میریزند، فرهنگ و زیبایی را نابود میکنند، ابتذال جای آن میگذارند
Ghazaal
حجم
۵۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه
حجم
۵۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه
قیمت:
۱۷۰,۰۰۰
۸۵,۰۰۰۵۰%
تومان