دلم میخواهد جزئی از چیزی باشم. همیشه این حس را دارم که جا ماندهام؛ گویی بیرون گود ایستادهام.
پویا پانا
جایی نیست که بدان احساس تعلق کنی.
پویا پانا
من به دنیا آمدهام که نگران باشم.
پویا پانا
او تو را به فکر فرو میبرد، همان کاری که یک معلم خوب باید انجام بدهد.
پویا پانا
من آدم واقعبینی نیستم و همیشه به کتابها پناه بردهام، و به خوابها،
پویا پانا
محال است بتوان همهچیز را باهم درک و هضم کرد.
پویا پانا
ماریا گفت: خانههای نروژی تمیزند، مثل خود نروژیها
پویا پانا
ماریا گفت: خانههای نروژی تمیزند، مثل خود نروژیها. من خندیدم. اما او کاملاً جدی بود. ماریا گفت: حقیقت دارد، نروژیها همیشه زیبا و تمیزند.
پویا پانا
در فروشگاهها و خیابانهای شهر جنبوجوشی است که دلتنگش میشوم. من به یکی از آن زنهایی بدل شدهام که دنیا را از صندلی اتوبوسها مشاهده میکند؛ از پشت پنجرهها، از نیمکت پارکها و سالنهای انتظار. مزاحم کسی نمیشوم و کسی هم مزاحم من نمیشود. میتوانم بدون آنکه خودم را تحمیل کنم هرجایی دلم میخواهد بروم، جسمم در میان جمعی از افراد بهزور و زحمت به چشم میآید. نه لاغرم و نه چاق و صدایم نه آرام است و نه بلند. یعنی باید خودم را بیشتر نشان بدهم؟ چند ساعت که در شهر باشم مثل این میماند که داخل دستگاه کرهگیریام. ماشینی نالان، و وقتی به خانه برمیگردم، به هماناندازه قدردان سکوتم که آدم دچار بیخوابی قدردان خواب است.
پویا پانا
مرد همسایه بوتههای بزرگی خرید و کاشت و بنابراین، یکشبه چشمانداز اینجا را عوض کرد. چرا این موضوع مرا آشفته و ناراحت میکند؟ حتماً شیفتهی تداوم شدهام، ولی این به چه معناست. وقتی چیزی وجود دارد که نمیتوانی بدون آن سر کنی، نیازی در کار است، غالباً بدان عشق گویند.
پویا پانا
او به درون خودش سفر کرده است.
پویا پانا