بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی (جلد اول) | طاقچه
تصویر جلد کتاب هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی (جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی (جلد اول)

۳٫۶
(۱۱)
باد دست بردار نبود. مشت‌مشت باران را توی گوش و چشم مأمورین و زندانی می‌زد. می‌خواست پتو را از گردن گیله‌مرد باز کند و بارانی‌های مأمورین را به یغما ببرد.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
ستپاچگی آمده بود. حالت گنجشک‌های وحشت‌زده را به خودش گرفته بود
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
درست صدای پا بود. نه که کسی قدم بزند، اصلا. مثل اینکه می‌پرید، روی یک پا. مثل صدای کنده‌ای بود که به زمین بزنند. آن هم صدای کنده‌ای که سرش را نمدپیچ کرده باشند. تازه صدا توی هوا نبود، از زمین بود، از متکا. امّا توی هوا؟ خیر، نبود. سرم را که از روی متکا بلند می‌کردم نمی‌شنیدم. امّا تا گوشم را به قالی می‌گذاشتم، حتّی به نمد زیر قالی، می‌شنیدم. صدا می‌آمد. پشت سر هم نبود.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
مادر که آتش نام دارد ـبه نام او توجّه کنید- از این تیرگی می‌گریزد، امّا پناهی نمی‌یابد زیرا به جایی می‌رود که «همه‌چیز و همه‌جا بوی خون» می‌دهد.
سپیدار
ذوالقدر درگیر مخاطراتی شده که چندان آماده مقابله با آنها نیست. پس، سیر ماجراها می‌تواند نگران‌کننده هم باشد. وقتی پسر پوستین کهنه پدر را ـبه نشانه مردشدن ـمی‌پوشد، این اندیشه به ذهن خواننده راه می‌یابد که در چنین محیط ویران‌کننده‌ای آیا سرنوشت ذوالقدر نیز به سرنوشت پدر شبیه نخواهد شد؟
سپیدار
حس می‌کرد که قلبش بزرگ شده است و در قفسه سینه‌اش زیادی می‌کند.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
زمان مثل آبی که از سربالایی بخواهد بالا برود به‌کندی می‌گذشت
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
راه از سرشاخه و برگ‌های افتاده درختان پوشیده شده بود. گاه که پایم روی آنها می‌رفت چرق‌چرق صدا می‌کردند.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
باران هنوز یک‌ریز می‌بارید. لجباز و یکدنده.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۴۵۶ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۴۵۶ صفحه

قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
۶۰,۰۰۰
۵۰%
تومان